روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

دی روز.

چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۱۲ ق.ظ

امروز ازون روزا بود !

خیلی دلم گرفته بود و علتشم میدونستم. تا عصر تحمل کردم و ساعت6از خونه زدم بیرون. رفتم بازار :| با زبون روزه تو این گرما. اصولا وقتی ناراحتم باید از خونه بزنم بیرون وگرنه دق میکنم :| به همسرم خبر ندادم خونه مامانش اینا بود. خیلی گشتم برای پیدا کردن یک عدد لباس مهمانی و خداروشکر پیدا کردم. همسر اومد دنبالم و رفتیم سه شاخه گل مریم خریدیم :) دوتاش برا دخترعمه جان که افطار مهمون شون بودیم و یکیشم برا خودمون. سریع لباس پوشیدیم و رفتیم اونجا. دورهمی خوبی بود و خوش گذشت. 

به این نتیجه رسیدم که دفعه بعد بجای رفتن به بازار برم با یکی از دوستان صحبت کنم :| بنظرم بهتر جواب میده. اگه خرید نمیکردم مطمئنم حالم بدتر میشد. شاید اگه میرفتم خونه دوستم و میدیدمش بهتر بود. هرچند واقعا خریدم واجب بود و دیگه وقت بازاررفتن نداشتم این چندوقته هم خیلی دعوتیم.

ای خواهرِ نداشته ام کجایی که اگه بودی امروز باهات حرف میزدم حالم خوب میشد. هق هق.

چقدر بد نوشتم اما شما ببخشید.

  • ۹۷/۰۳/۲۳
  • بنتُ الهدی

نظرات  (۲)

سلام :)

چرا ناراحت ؟

خوش بحالتون که اینقدر افطار دعوت میشین ...
پاسخ:
سلام.
بماند..به دلایلی..
نسبت به قبلا خیلی کم شده امسال کلا چهار بار دعوت شدیم. البته یک شب هایی هم خودمون رو دعوت کردیم خونه مامانم اینا.
:(
پاسخ:
هوم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">