روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

شهید آوردند..

چهارشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۹، ۱۰:۵۱ ق.ظ

لباس های بابایش را هرجای خانه که می بیند، با انگشت های کوچکش اشاره میکند و میگوید : بابایی. بعد یک نگاهی به در می اندازد. میگویم بابا سرکاره.

..

چشم های دختران تان 4سال به در بود.. نه منتظر تماشای پدر.. نه منتظر آغوش پرمهر و امنش.. منتظر یک تابوت.. 

..

این روضه ها را دختردارها خوب می فهمند..

  • ۹۹/۰۷/۲۳
  • بنتُ الهدی

نظرات  (۲)

😭

چقدر هم غریبانه با تابوت های مردهاشون روبرو شدن...

باید فوج فوج آدم دورشون رو می گرفتن،قربون صدقه شون می رفتن،بهشون می گفتن که قدردان شون هستن و راه شون رو ادامه میدن.

باید مردم کنارشون می بودن این لحظه هارو.

چه زمانی هم شهدا برگشتن :)))

پاسخ:
خیلی غریبانه ست این ماجرا..
مثل همه ی عزاداری هایی که توی کرونا گذشت و نشد اونجوری که باید میشد..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">