روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

برکت زندگی

يكشنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۷، ۱۰:۵۹ ق.ظ

از وقتی فهمیدیم وارد زندگی مون شدی و یه خانواده ی سه نفره شدیم، اونقدر برکت با خودت آوردی که هرقدر هم دوتایی تلاش میکردیم، به این سرعت، اتفاقات خوب نمی افتاد..

تو باعث شدی ما دوتا بزرگ بشیم، رشد کنیم.. بریم جلو..

و ما این پیشرفت رو مدیون وجود تو هستیم دخترک فسقلی..

تو اومدی تا خوشبختی مون رو کامل کنی..

بی نهایت دوستت داریم و برای به آغوش کشیدنت لحظه شماری میکنیم..


  • بنتُ الهدی

گفته های شبانه

جمعه, ۱۴ دی ۱۳۹۷، ۰۳:۰۶ ق.ظ

مامان مریض است.

داداش هم.

بابا وقتی خم میشود که بشقاب ها را بچیند روی سفره، حس میکنم که زانویش درد میگیرد.

بعضی وقت ها خودش یک تنه ظرف های پنج نفرمان را میشوید.

دکتر دیشب گفت باید تا بیست و چهار بهمن استراحت کنی.

این یعنی تا بیست و چهار بهمن حق بیرون رفتن از خانه را ندارم. مگر برای آزمایش و سونو.

این یک هفته ی باقیمانده از یک ماه استراحتم واقعا خسته کننده بود. یک شب گریه ام گرفت.

دیشب بعد از یک ماه از خانه بیرون رفتیم. برای دخترک کمد انتخاب کردیم. بعد رفتیم دکتر. بعد شام را بیرون خوردیم.

فردا تولدم است. یعنی امروز. همین چهاردهم. 

همسر یک هفته است دردهای عجیب و غریب سراغش آمده. چندتا دکتر عوض کردیم فایده نداشت. وقت هایی که از شدت خارش به خودش میپیچید دلم کباب میشد اما به رویم نمی آوردم. امشب دستهایش را روغن زدم و کنار بخاری خوابید. نمیتوانست رانندگی کند. نباید زیاد حرکت کنم اما خاصیت زن و شوهری انگار این است که هیچ کس به اندازه همسر نمیتواند کمک حال آدم باشد. دلم نمیخواهد خودش هم دلش نمیخواهد اما فکر میکنیم بهتر است چندروزی برود خانه مادرش انگار آنجا امکان رسیدگی بیشتر است. هرچند من بیشتر نگرانش خواهم شد و البته دلتنگ.

خسته ام اما نمیتوانم بخوابم. دیشب تا نوبتم بشود که داخل مطب شوم، خیلی مستقیم به همسر گفتم برود کادوی تولدم را بخرد. میدانم خریده. 

ساعت سه شد. اینجا شده پناهی برای حرف های نگفته ام و من این را دوست ندارم. اما چاره ای نیست. 

خدا را شاکرم. به درگاهش غر نزده ام. فقط میخواهم کمک مان کند این اتفاقات را به خوبی پشت سر بگذرانیم. دنیاست دیگر. جای سختی کشیدن. خدا کند خوب رشد کنیم

  • بنتُ الهدی

وقایع الاتفاقیه

چهارشنبه, ۵ دی ۱۳۹۷، ۰۹:۴۴ ب.ظ

دارم کتاب "سربلند" رو میخونم..

روایت هایی از زندگی شهید حججی..

چقدر شیرینه..چقدر آدم غبطه میخوره که توی همین دوره و زمونه، همسن و سال های خودش اینقدر قشنگ زندگی کردن که شهید شدن..

..........

دکتر یک ماه استراحت بهم داده.. یک هفته اش مونده.. از خونه بیرون نزدم.. دعاکنید این روزهای باقی مونده هم بخیر بگذره و دخترک مون که کمی برای اومدن عجله داره، سروقت دنیا بیاد :) به همسر میگم فقط عشق مادریه که میتونه این استراحت و محدویت هاش رو قابل تحمل کنه وگرنه غیرممکن بود من یک ماااه بشینم تو خونه! بشینم هم که نه، دراز بکشم !!

..........

در همین راستا، اون شب که رفتم دکتر و گفت همین فردا باید عمل بشی، خیلی ریلکس و بدون استرس بودم! طوری که همسر بیشتر از من نگران بود. البته میدونستم چیزی نیست و فقط چنددقیقه ای که منتظر بودم اتاق آماده بشه، کمی تپش قلب گرفتم. بیهوشی هم تجربه جدیدی بود. مثل یه خواب.. برای من که حتی یه سِرُم هم تا قبل از اون نزده بودم!!

..........

بعد از سه سال، فهمیدم که نگاهم به زندگی مشترک کاملا اشتباه بوده و دارم با دیدگاه جدیدی به خودم و همسرم نگاه میکنم. خیلی راضی ام و خیلی از مشکلات مون حل شده! هم خودم و هم همسر حس بهتری داریم. خداروشکر میکنم که الان بهش رسیدم نه مثلا ده سال دیگه! تغییر همیشه خوبه..

...........

خیلی وقت بود ننوشته بودم. تمام!

  • بنتُ الهدی

آن روی ِِ زندگی

پنجشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۵ ب.ظ

زندگی داره اون روی خودشو بهمون نشون میده..

اتفاقات این روزها دور از ذهن ترین وقایع زندگیمن..

هیچ وقت فکرشو نمیکردم به اینجا برسم..

اما..

رسیدم..

رسیدیم..

و این اولینش نیست..

و آخرینش هم نخواهد بود..

زندگی پر از این بالا و پایین هاست..

اگه تا حالا فکر میکردم همه چی آسونه..

این روزها با تمام وجود فهمیدم برای زندگی باید جنگید..

نباید تسلیم شد..

این روزهای سخت میگذره..

هنر ما توی پیدا کردن شیرینی هاست توی دل سختی..

توی پذیرفتن این تلاطم..

باور کردنش..

من میتونم.

ما میتونیم..

نمیخوام بذارم سختیا ناامیدم کنن..

من شکست شون میدم..

از خدا بخواید کمک مون کنه

:)

  • بنتُ الهدی

دورریختنی

دوشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۰۶ ق.ظ

توی بدترین شرایط، صبح که پامیشدم برام روز جدیدی بود.. انگار که تموم بدحالی دیروز محو شده بود و میتونستم روز خوبی برای خودم بسازم..

امروز اما، با همون سردرد دیشب چشمم رو باز کردم. با همون قلبی که پر از غصه و ناراحتیه نفس کشیدم و ذهنم نتونست بپذیره که امروز یه روز دیگه ست پس برو بسازش. نتونست خودش رو گول بزنه و همه چی رو یادش بره. انگار که رسیده باشه به ته خط. دیگه توان ساختن دوباره نداره.. یه چیزایی اگه خراب بشه، نمیشه تعمیرش کرد. باید انداخت دور.. 

  • بنتُ الهدی

یا علی بن موسی الرضا

چهارشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۰۷ ب.ظ

هرجور حساب میکنم، میبینم آذر 95 آخرین زیارت مشهدمون بود..

ولی..

انگار چنددد سال گذشته..

بس که دلتنگیم..

بس که تصاویر حرم رو میبینیم و دلمون پر میکشه..

هنوز یه ماهی مونده تا بشه دوسال..

اما دلم میخواد امیدوار باشم..

اونقدری که هنوز دوسال نگذشته قسمت بشه بیاییم حرم..

شاید آقا طلبید..

هرچند با حساب و کتابهای ما جور درنیاد..

حرم لازمیم..

مشهدی ها حرم رفتین التماس دعا :)

  • بنتُ الهدی

از دست این آقایون!

سه شنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۷، ۰۷:۰۹ ب.ظ

در این حد دلم نمیخواست همسر فردا راهی سفر بشه که چندشب پیش هنوز نرفته زار زار گریه م گرفت!

حریفش نشدم و در نهایت بهش گفتم لااقل یه استخاره بگیر من دلم راضی بشه به رفتنت!

جوابش خوب بود و آرومم کرد.

همسر گفت من میتونستم سه شنبه برم اما بخاطر شما سفرمو گذاشتم چهارشنبه که بیشتر کنارت باشم.

حالا از هفت صبح رفته هنوز نیومده خونه :| بعدم زنگ زدم میفرمایند که نظرت چیه ساعت 2-3 نصفه شب حرکت کنم؟

این بود آرمان های ما؟

الان من حق ندارم سرمو بکوبم تو دیوار ؟ :|

  • بنتُ الهدی

هفت ِِ صبح

دوشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۷، ۰۷:۲۰ ق.ظ

سلام :)

به دخترخاله جان میگفتم سه ماهه دوم بارداری چقدر خوب و راحته و زود میگذره! مخصوصا از اون جا به بعد که تکون هاشو حس میکنی .. حرفم رو تایید کرد و گفت ولی بذار یه روز تکون نخوره اون وقت می میری از استرس!

چندشب پیش خوردم زمین. با دستم مانع افتادن شدم اما فقط و فقط به این فکر بودم که خدایی نکرده برای دخترک اتفاقی نیفتاده باشه.. ضربه اصلا شدید نبود اما یهو ترسیدم.. خونه که رسیدیم و دیدم تکون میخوره خیالم راحت شد..

امروز بعد مدت ها بعد نماز موندم بیدار و میز صبحانه رو چیدم. دارم یه صوت در مورد دوران بارداری گوش میدم این روزا که میگه بیداری بین الطلوعین رو از همین الان تمرین کنید. نکته ی جالبش اینه که میگه نوزادها بخاطر ارتباط با عالم غیب فطرتا زمان بین الطلوعین رو بیدارن. یاد حرف چندتا مامان افتادم که میگفتن بچه ها خودشون ما رو برای نماز صبح بیدار میکنن! 

کی میشه من صبح زود پاشم ببینم چشمای قشنگ تو باز کردی و غش کنم برات :)

  • بنتُ الهدی

دوراهی

يكشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۴۱ ب.ظ

همسر قصد داره برای مراسمی که اخر این هفته برای داییش توی تهران برگزار میشه شرکت کنه. یه سفر سه روزه.

خب قطعا من نمیتونم همراهیش کنم.

دوست ندارم بره :(

نمیدونم این دوست نداشتنم از روی خودخواهیه یا یه حس درست..

بنظرم این سفر خیلی ضروری نیست. اونقدری که منو تنها بذاره هرچند کنار خانوادمم. از الان حس میکنم این سه روز خیلی بهم سخت میگذره و غصه م گرفته! استدلالش اینه که اونجا نیاز به کمکش دارن و باید حضور داشته باشه. 

هیچ کدوم از اعضای خانواده اش و حتی بعضی خاله و دایی هاش هم نمیخوان برن نمیدونم چه اصراری به رفتن داره ..

منم میترسم بگم نره حس کنه دارم کنترلش میکنم و این حرفا..

موندم چه کنم !

شما دعا کنید شاید منصرف شد از تصمیمش..

تا ببینیم خدا برامون چی میخواد..

  • بنتُ الهدی

به تاریخ سیزده آبان

يكشنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۷، ۱۰:۱۸ ق.ظ

هشت صبح گاری رو برداشتم و رفتم خرید :)

هوای اول صبح محشره..

کمی میوه خریدم..بعد مدت هاا سبزی گرفتم پاک کردم..

رفتم هایپرمارکت..دیدم داره یه سری اسم میخونه! ملت وایساده بودن مرغ و گوشتی که سفارش داده بودن تحویل میگرفتن!! تموم که شد، از باقی مونده شون هرچی نیاز داشتیم برداشتم. این که میگن سحرخیز باش تا کامروا شوی همینه ها :))

خرید خونه هیچوقت با من نبوده. بیشتر میخواستم برم بیرون یه هوایی بخورم :)) تره بار رو باید اول صبح خرید که همسرجان خونه نیست. دیگه یه وقتایی که ضروری باشه خودم میرم. مخصوصا الان که همسری سرماخورده.

برکتی که توی سحرخیزی هست هیچ جا نیست! چقدر وقت آدم زیااد میشه.

  • بنتُ الهدی