روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

رفتارها به ارث میرسند.

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۶، ۱۱:۱۹ ب.ظ

یک سری رفتارهای خوب رو از همسر میبینم که از پدرش یاد گرفته. 

یه کارایی رو که بنظرم ساده و عادی میاد، ندیدم انجام بده. ندیده. بلد نیست. پدرشوهر هم ندیدم انجام بده.

نتیجه : بابای کاملی باشین :)


  • بنتُ الهدی

صدوشصتوچهار

يكشنبه, ۲۹ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۰۱ ق.ظ

همسر من اصلا جزو اون مردهایی نیست که یهو بگه امشب شام بریم بیرون

یا مثلا هوس غذای آماده بکنه.

ابدا!

به شدت عاشق غذای خونگیه حتی پیتزاهای منو به بیرون ترجیح میده!! (تعریف از خود تا چه حد) :))

و اکثر رستوران رفتن هامون به اصرار منه. از نظر من یجور تفریحه ولی اون معمولا لذتی نمیبره. مگر در مورد غذاهایی مثل جوجه و کباب که فقط بیرون میخوریم.

امشب هم میدونستم تا دقیقا بهش نگم از بیرون چه غذایی بگیره، خودش انتخاب نمیکنه.

خلاصه من بعد از رد کردن گزینه های مختلف یهو گفتم همبر میخوام! و همسر گفت منم نون پنیر(تفاهم در این حد!) اول کمی بهم برخورد و یه لحظه خواستم منصرف بشم ولی جلوی خودمو گرفتم و گفتم پس هم نون بخر هم پنیر چون هیچ کدومو نداریم!

خونه که اومد، فقط یه پلاستیک دیدم دستش!

گفتم پس چرا نون پنیر نگرفتی؟

گفت چون دوتاس!

بعد دوتایی نشستیم همبر خوردیم! تازه آقا برا خودشم چیزبرگر سفارش داده بود :))

+یه وقتایی خودتونم تحویل بگیرید و برای انتخاب و سلیقه تون همیشه احترام قائل بشید حتی اگر متفاوت با شریک زندگی تون باشه :) یهو دیدین اونم داره همراهی تون میکنه و دوتایی لذت میبرین.

  • بنتُ الهدی

چه سرّی ست؟!

شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۶، ۱۰:۳۹ ب.ظ

با تمام بی حالی ام، دلم نیامد قید روضه را بزنم..

همینقدر بگویم آن ساعاتی که در مجلس روضه بودم، انگار تمام دردهایم فراموش شد ..

اشک ریختم، پذیرایی کردم، بچه ها را سرگرم کردم..

روضه خانه ی پدربزرگ جان بود :)

حدود چهار ساعت آنجا بودم..

خانه که رسیدم نمیتوانستم سرم را از درد تکان بدهم..

به همسر پیام دادم که شام امشب را بخرد و بیاورد.

ظرف های مانده از دو روز پیش ناشی از سرماخوردگی هردومان را شستم. آشپزخانه و هال را مرتب کردم و فکر کردم به مهربانی بانو .. به این راز و رمزهایی که در مجلس عزایشان برپاست و از حساب و کتاب های ما، از درک عقل مان خارج است..

الحمدلله

  • بنتُ الهدی

خوشبختی

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۶، ۱۲:۵۱ ق.ظ

این که دلت برای باهم بودن مون تنگ شده ..

برام خیلی ارزشمنده

خیلی ..

این که میگی دلم برات تنگ شده

و من اون لحظه کپ میکنم !

و خوشحالم که این حس دوطرفه ست ..

این که از حوالی نه و نیم تا حدود یازده چشم به راه اومدنتم ..

این که همه ی کارهام رو کردم، کارای خونه.. کارای شخصی.. و دوست دارم کنارم باشی..

این که به ذوق اومدنت خونه ام همیشه مرتب و تمیزه ..

دوست دارم وقتی میای کیف کنی از تماشای من .. از تماشای زندگی مون..

این که میگی چقدر خوبه آدم میاد خونه غذای خوشمزه آماده باشه بخوره

این که من چقدر ذوق میکنمو میفهمی؟

  • بنتُ الهدی

حال و هوایش

يكشنبه, ۱۵ بهمن ۱۳۹۶، ۰۷:۱۴ ق.ظ

یک عدد دخترعمه ی تازه نامزد شده داریم.

که با حرف هاش حساابی منو برده به اون روزهای خودمون ..

روزایی که "عشق " پررنگ ترین و عمیق ترین و جاری ترین حس مون بود ..

اون شور و حرارت عاشقی که از آشنایی تا قبل از عروسی تجربه میشه، هیچوقت تکرار شدنی نیست.

و البته که این عشقِ آرام رو بیشتر می پسندم :)

همراه اون شور، تلخی هایی هم هست.

اما این یکی شیرین تره :)

گاهی دلم برای اون همهمه و بی قراری عاشقی کردن تنگ میشه. 

  • بنتُ الهدی

ف ا ص ل ه

چهارشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۶، ۰۱:۴۳ ب.ظ

حالم داره به هم میخوره از این وضعیت :(

فقط یه چیزی بگم ..

هیچوقتِ هیچوقت به دوتا فرزند اکتفا نکنید.

که وقتی بزرگ شدن و مستقل، تنها بمونید.

و انتظار داشته باشید اغلب اوقات کنارتون باشن.

باور کنید اون ها هم زندگی شخصی خودشون رو دارن!

بخصوص این که در ارتباط گرفتن با اون ها هم ضعیف عمل کنید .. حتی وقتی کنارتون هستن. 

و تا میان حرفی بزنن، سریع جبهه میگیرید :( و ذوق آدم کور میشه خب..

و کلی حرف دیگه..

چرا هیچکس به من حق نمیده؟؟

دلخورم.

  • بنتُ الهدی

این روزهای آخر دی

پنجشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۶، ۰۹:۴۷ ب.ظ

امروز تو باشگاه حلقه زدم، کل بدنم دررد میکنه. کبود شدم :| نمیتونم تکیه بدم :| یه وضعی خلاصه :))

خاله شدم رفت. مربی بچه ها توی مسجد :) گل دخترهای 7تا9 ساله. بازی میکنیم باهم، احکام میخونیم، قرآن حفظ میکنیم. مسائل اعتقادی وو .. کلی ایده توی ذهنم هست که باید کم کم عملی کنم.. چقدر پرانرژی و خوشحالن این بچه ها:)

یه کتاب میخوام بگیرم بخونم که حسابی رو مخمه! دوست دارم زودتر بگیرم دستم شروع کنم..خیلی وقته به قصد خرید کتاب نرفتم کتابفروشی.. میترسم قیمتا رو ببینم سکته کنم:)) یکی بیاد شریکی بخریم باهم بخونیم :))

  • بنتُ الهدی

پناه

سه شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۶، ۱۰:۳۰ ق.ظ

هیچ وقت فکرش رو نمیکردم توی این یه مورد پام بلغزه !

اما انگار شیطان بیکار نمیشینه.

یه وقتایی از یه راه هایی وارد میشه که فکرشو هم نمیکنی..

حتی اگر در حد یه فکر وسوسه ات کنه ..

و حتی به انجام گناه هم نرسه ..

اینجاست که باید بری تو بغل خدا .. ازش بخوای دستتو بگیره .. نذاره کج قدم برداری..

کمکم کن ..

  • بنتُ الهدی

یواشکی شیرین ..

شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۴۸ ب.ظ

قشنگ ترین انگیزه ی منی :)

:)

:)

:)

.

.

.

.پیش به سوی قدم دوم ..

به مدد الله

  • بنتُ الهدی

یک سال دیگر ..

جمعه, ۱۵ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۰۳ ق.ظ

نمیخوام غر بزنم:)

فقط اومدم بگم ..

روز تولدم اصلا اونطور که فکر میکردم نبود..

ولی..

نخواستم بذارم بدتر بگذره..

خودم مسیرو عوض کردم..

نمیدونم چرا امروز اینقدر حساس شده بودم..  

و خدا هم قشنگ ردیف کرد برام :))

بازم شکر :)

اولین تجربه امر به معروف!و نهی از منکرم مصادف شد با تولدم..توی رستوران.. شاید اومدم براتون نوشتم چی شد:) فقط اینو بگم که خیلی خیلی خوشحالم از سکوت نکردنم. از این که حرفم رو زدم و هیچ برخورد بدی هم باهام نشد:) شما هم امتحان کنید.

امسال خیلی ها تبریک نگفتن. نه که انتظاری داشته باشم ها! ولی دلم میخواست این بار یه عالمه کادو بگیرم. و گفتم که خدا سخت امتحانم کرد روز تولدم و کلا هیچی به هیچی :)) خودم قراره فردا تولد بگیرم برای خودم :)) 

  • بنتُ الهدی