روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

و این شد شروع یه دوستی خوب :)

پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۳۵ ق.ظ
دیشب پدرشوهر زنگ زدن و گفتن اگر میخواید من که از مسجد برگشتم شام ببریم پارک.همسر و پدر از مسجد برگشتن، اونجا دایی و شوهرخاله رو دیده بودن. دایی شون از اهواز اومده بودن و مهمون خاله بودن. دورهمی بود. همسر که اومد خونه، زنگ زد به خاله و آمار گرفت که کی اونجاست. همسن و هم صحبت من کسی نبود. من دلم نمیخواست برم مهمونی. پارک رو ترجیح میدادم. همسر دوست داشت بره.پدرشوهر هم تابع ما :))‌ میدونستم حوصله م سر میره.زنگ زدیم به پدرشوهر که مونده بودن مسجد منتظر ما و خبر دادیم که میریم پارک. همسر ناراحت نبود ولی دلش اونجا بود. خودم رو گذاشتم جای اون. گفتم بریم مهمونی. بلاخره یجوری خودم رو سرگرم میکنم. اونجا با دختردایی همسر آشنا شدم. توی مهمونی های عید خونه باباش دیده بودمش و فکر میکردم اهواز زندگی میکنن. دیشب فهمیدم تهرانن ! و چقدر خوشحال شدم. زمان مجردی هم هروقت میدیدمش دوست داشتم باهاش ارتباط برقرار کنم :)) دختر خوبی بنظر می رسید. کلی باهم حرف زدیم. همسن و هم ماه (!) من بود. با پنج روز اختلاف :) علاقه های مشترک مون رو پیدا کردیم و خلاصه اون شب به من هم اندازه ی آقای همسر خوش گذشت :) شام رو هم همونجا خوردیم و دوازده شب برگشتیم خونه. 
گاهی وقت ها، بخصوص توی زندگی مشترک توی تصمیم گیری ها تفاوت بوجود میاد. اگر هر دو طرف بخوان روی تصمیم خودشون پافشاری کنن نهایتا اونی که حرفش پذیرفته نشده، ناراحت و دلخور و عصبی میشه. بعضی وقت ها لازمه از علاقه ی خودمون بگذریم و شک نداشته باشیم که جبران میشه. حتما ِ حتما :)
  • بنتُ الهدی

مثلا فکر کنید با دست لباس میشستیم -_-

يكشنبه, ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۱:۲۸ ب.ظ
ماشین ظرفشویی پدیده ی بسیار فوق العاده ایه ! تا نداشته باشین نمی فهمین چی میگم. هم در وقت صرفه جویی میشه هم سینک همیشه خالی و درخشانه :)) همینطور پلوپز. پنج دقیقه همه چیو قاطی میکنی خودش میپزونه :)) امروز ناهار خورش قارچ و سیب زمینی داریم :/ ازون غذاهای آخر ماهی که وقتی گوشت و مرغ ته کشیده میشه درست کرد :)) باور کنید غذای خوشمزه ایه ! ترکیب قارچ و سیب زمینی مگه میشه بد بشه اصن؟ با تشکر از زندایی شماره یک که این غذای من درآوردی رو پیشنهاد دادن :)) مادرشوهر یه تُستِر داشتن ازینایی که خارجیا تو فیلما نون تست میذارن توش بعد یهو میپره بالا :)) بعد چون لازمش نداشتن ما تصاحبش کردیم و خلاصه اونم چیز خفنیه ! برای ما که نون فریز میکنیم. دو دقیقه ای سنگک گرم تحویل میده. امم.. گاهی وقت ها فکر میکنم اگر این وسایل نبود چیکار میکردیم واقعا؟ بیست و چهار ساعت باید وقت میذاشتیم برای کارای خونه. خب البته قدیم تر ها کاری جز خونه داری نداشتن و لابد براشون سخت هم نبود دیگه! منتها الان علاوه بر خانه داری اکثرا یا دانشجوان یا شاغل یا هر دو ! و خب بدون این وسایل قطعا نمیشه هر سه رو باهم داشت. آها آها ! یه خردکن هم دارم که عالیه! خوب شد یادم اومد وگرنه دلخور میشد از دستم :)) مقادیر فراوانی پیاز باهاش خرد کردم برای توی فریزر. که خب اگر نبود عمرا به همچین کاری حتی فکر میکردم ! دوست دارم ماکروفر( برای گرم کردن غذا) و سرخ کن هم میداشتم که خب ندارم دیگه :)) و میدونید که همه ی این ها برق مصرف میکنه و خدا بداد قبض برق این ماه مون برسه :)) و از مضرات ضد و نقیض شون هم بگذریم بهتره.
  • بنتُ الهدی

بنظرتون بلاکش کنم؟ :))

دوشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۱۲ ب.ظ
یک دوستی دارم که رسالتش اینه که هرچند وقت یکبار میپرسه سخت نیست تنهایی؟ و یک عالمه شکلک گریه و اندوه و مصیبت میفرسته! بعدشم میگه من هفته ای یک بار مامانمو نبینم افسرده میشم! خب دوست من :/ یه بار پرسیدی جواب دادم دیگه! لازم نیست هربار یادآوری کنی ! من نیازی به دلسوزی ندارم. خداشاهده یه بار در نهایت خوشحالی بودم که اینقدر از دوری گفت تا اشکم درومد :/ کلا گند زد به اون روز من ! بعد ایشون بعد ازدواجش شدیدا افت درسی پیدا کرد و الانم که آقاشون اجازه نمیدن بره دانشگاه. فقط حوزه. بعد به من گیر داده که تو چه حوصله ای داری هنوز درس میخونی :/ من برم محو شم تو افق؟ :))
  • بنتُ الهدی

خوشا به من ..

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۱۱ ق.ظ
با بی حوصلگی و بی رقبتی نشستیم توی ماشین. به امید این که بیرون رفتن کمی حالمان را بهتر کند. موزیک هایی با ریتم یواش.و عموما غمگین. یک جمعه ی تاریک ابری جز این طلب نمیکرد. مسیر همیشگی ماشین گردی هایمان را طی میکردیم که ناگهان ترمز کرد. کجا؟ کنار گل فروشی. بی هیچ حرفی پیاده شد و پنج دقیقه ی بعد یک رز قرمز توی دست هایم بود. ماشین را که روشن کرد،‌ شیشه ی جلو خیسِ خیس بود. چشم های من هم. منتها لای گلبرگ های سرخ پنهان شان کرده بودم. کمی بعد، پیاده شدیم و قدری قدم زدیم توی پارک. تاب سواری کردیم.هرچند چادر من و شلوار او خیس شد. وقتی راه افتادیم، همه چیز عوض شده بود. آن جمعه ی تاریک ابری، یک شب اردی بهشتی به یاد ماندنی شد. با عطر رز قرمز:)‌ :) :)

  • بنتُ الهدی

بیست و یک

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۱۰ ب.ظ
سه شب پیش بود که موبایلم زنگ خورد. سرم را برگرداندم و دیدم نوشته بی بی. گفتم لابد دخترعمه ست که تلفن شان اشغال بوده یا شارژ نداشته که با موبایل بی بی زنگ رده. سلام کردم و صدای بی بی بود. حالم را پرسید. از امتحان هایم سوال کرد که کی تمام میشوند. گفت دلمان برایت تنگ شده بیا ببینیمت. بابت سوغاتی های کربلایش که با مامان فرستاده بود تشکر کردم. آخر سر که خواست خداحافظی کند گفت میخواستم زنگ بزنم، توی موبایلم گشتم اسمت را پیدا کردم. دیدم الحمدلله شماره ات را دارم. با همین موبایلم زنگ زدم.
چقدر دلم برای بی بی تنگ شده. همانی که همه هنوز هم میگویند من و داداش را بیشتر از همه ی نوه هایش دوست دارد .
  • بنتُ الهدی

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۵ ب.ظ

قبل از ازدواج خودم رو برای زندگی با موجودی آماده کرده بودم که مثل من احساساتی نیست. نباید انتظار داشته باشم واکنش های احساسی از خودش نشون بده. خودم باید ابراز محبت کردن رو یادش بدم. وقتی در ظاهرم تغییری ایجاد میکنم توقع نداشته باشم بلافاصله متوجه بشه. شاید حتی یجورایی غیرمستقیم اشاره کنم تا بفهمه. و این که خیلی اهل شنیدن وقایعی که در طول روز برای من افتاده نیست. بله! با یک همچین دیدی وارد زندگی شدم. خوب یا بد پذیرفته بودمش و این ها چیزهایی بود که توی کتاب ها خونده بودم و از روان شناس ها شنیده بودم. هرچند توی جمع های زنونه گاهی خانوم ها همچین گله هایی از شوهرشون داشتن. بعد از عقدمون، با مردی مواجه شدم که پر از احساس بود. وقتی میومد اهواز، سر تا پام رو نگاه میکرد و دونه به دونه تغییراتم رو نسبت به دفعه قبل میگفت ! وقتی دور بودیم صبح تا شب تلفنی حرف میزدیم، شب تا صبح چت میکردیم . و من با خودم میگفتم اینا همش مال دوران عقده ! بعد عروسی دیگه خبری ازین چیزا نیست. طبیعتا بعد عروسی اینقدر مکالمه نداشتیم اما هنوز هم حواسش هست از دانشگاه که میام بپرسه چه خبر؟ و من همه رو براش تعریف کنم. گاهی وقت ها احساس میکنم توی ابراز احساسات از من خیلی قوی تر و جلوتره. گفتن دوستت دارم اصلا براش سخت نیست. در حالی که من بارها و بارها شنیده بودم آقایون این جمله رو بیان نمیکنن. کافیه یه ذره ای ناراحت باشم. هرچقدر هم پنهون کنم سریع میفهمه و تا نگم چی شده ول نمیکنه. حتی شده سر این موضوع دعوامون هم شده:)) این تبلیغات تلویزیون رو دیدید که درباره ی خانه ی سالمندان یا بچه های بی سرپرست و ایناست؟‌ توی خونه ی ما فقط یک بار دیده شده! چون دوتامون به محض دیدنش اشک مون درمیاد :/ گاها دیده شده که آقای همسر با بعضی سریال ها هم اشک ریخته. درین حد ! من که به عمرم همچین مردی ندیده بودم:)) و این یکی از خصوصیات خانواده ی پدری همسرمه. پدرشوهرم هم شدیدا آدم بامحبت و احساسی هستن. اینا رو نگفتم که بخوام از همسرم نعریف کنم. با ابن که من اصلا نگذاشتم کسی بخواد به انتخابم ایرادی بگیره اما بودن کسایی که گفتن وای چقدر شوهرت بچه ست! یا چقدر اختلاف سنی تون کمه. هرچند تعدادشون بسیار کم بود. موقع تحقیق، یکی به مامان گفته بود حسن ازدواج توی سن پایین اینه که دوطرف میتونن تغییر کنن. منعطف ترن. هنوز برای سازگاری جای بیشتری دارن. مطمئنا یک مرد سی ساله شخصیت خیلی جاافتاده تری داره نسبت به یک بیست ساله. و این که من از اختلاف سنی مون خیلی هم راضیم! همین باعث شده خیلی جاها یک جور تصمیم بگیریم، علایق مون شبیه به هم باشه و خیلی خیلی بیشتر همدیگر رو درک کنیم. البته این رو بگم که همسرم در عین احساساتی بودنش کاملا منطقی عمل میکنه. یک سری ویژگی ها هست که بنظرم مختص به همین سن ه. و اگر توی همین سن جزو شخصیت آدم بشه، تا ابد براش می مونه. مثل اینکه من و همسرم هردو تلاش میکنیم شناخت مون رو نسبت به هم بیشتر کنیم تا زندگی بهتری داشته باشیم. ولی این کار برای مردی با سن بالاتر سخت تره. همین شده که من خیلی از مشکلاتی که اکثر خانم ها با همسرشون دارن رو ندارم. توی جمع های زنونه به اندازه ی بقیه ی خانوم ها از شوهرم گله مند نیستم و همه ی اینا رو مدیون خدایی هستم که اون بالاست :)

+با این که قبل از ازدواج ، اصلا به ازدواج فکر هم نمیکردم، ولی همیشه ویژگی های همسر آیندم رو با ذکر جزییات(!)‌برای خدا توضیح میدادم. و ازش میخواستم که همچین همسری رو نصیبم کنه. حالا که دعام مستجاب شده، به شما هم توصیه میکنم دعاتون رو، هرچی که باشه، برای خدا توضیح بدید و ببنید که چطور همونی میشه که خواسته بودید :) اگر خودش بخواد. 

+ابدا منکر تفاوت های ذاتی زن و مرد نیستم. اما میشه با شناخت این تفاوت ها، اتفاقات رو جور دیگه ای رقم زد:)

  • بنتُ الهدی

تا خدا چی بخواد :)

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۸ ب.ظ
همیشه عادت داشتم برای تابستون برنامه ریزی کنم. از بیکاری متنفرم. حس بیهودگی بهم میده! و خب دلیل برنامه ریزی م هم این بوده که تابستون از درس خبری نیست و وقت بیشتری دارم. گاهی به برنامم رسیدم و گاهی هم نه. مثلا همین تابستون قبل، بعد از کنکور، تصمیم داشتم برم عکاسی. و پیگیر هم بودم ولی آقای همسر که اون موقعا خواستگاری بیش نبود دقیقا فردای کنکور تشریف آوردن و اینجاست که شاعر می فرماید : آمدی و همه ی فرضیه ها ریخت به هم :)) با این حال اولین تصمیم ام برای بعد از امتحانات سفر به اهوازه. دست خودم باشه فردای آخرین امتحانم یا اصلا همون روز میرم. تنهایی یا دونفره ش رو نمیدونم. فکر نمیکنم شرایط همسر اجازه بده همراهم بیاد هرچند دلش میخواد باشه. ولی اینو میدونم که بدون اون بیشتر از دو-سه روز دوام نمیارم. مثل دوران عقدمون. دو-سه روز اولی که از برگشتن اش میگذشت همه چیز خوب بود. اما روز چهارم به بعد این دلتنگی لعنتی شروع میشد و تا روزی که همو ببینیم تبدیل میشدیم به برج زهرمار :)) با این حال کمتر از یک هفته راه نداره برگردم ! شدیدا دلتنگ بابا و داداشم که این سفر همراه مامان نبودن. و البته فامیل جان ها. میدونم با انرژی برمیگردم و این خیلی خوبه. انشاالله برگشتم تهران قصد دارم زبان انگلیسیم رو تقویت کنم. برای ارشد خیلی لازمه. و خب جدیدا به ترجمه علاقه مند شدم. حتی اگر هیچوقت کنکور ارشد هم ندادم ولی نمیشه منکر این شد که الان زبان دونستن لازمه. چیجوریش رو نمیدونم اما حال کلاس رفتن ندارم:)) دوستان اگر راهکاری برای تقویت زبان در منزل میدونید پیشنهادبدید :)) دخترخاله میگفت کتاب 504 لغت رو شروع کن به خوندن. راستش آدم سی دی گوش دادن هم نیستم. با کتاب ارتباط بیشتری برقرار میکنم. و اما ورزش! کافیه پله برقی های مترو خراب باشه. اونوقت بالا/پایین رفتن سخت ترین کار دنیاست ! نصفش رو که رفتم نفس نفس میزنم :)) و این افتضاحه! باید بگردم دنبال باشگاه نزدیک مون. وگرنه نهایت تا سی عمر کنم. وضع تغذیه ی غلط مون هم که اصلا گفتن نداره. دیگه این که دوست دارم سقف اتاق مون رو پر از یه چیزی بکنم که اون یه چیزیه دقیقا مشخص نیست چیه:)) ولی بنظرم خیلی خوب میشه. آویز ستاره، قلب یا نمیدونم چی. درنا هم خوبه ولی خیلی وقت میبره :/ پیشنهاد بدید :)) آها ! اگر دانشگاه واحد خوب بده میخوام ترم تابستونه بردارم. کلا هشت واحد خودخوان اونم درسای عمومی و اختیاری. شاید شیش تا رو برداشتم. اینجور هم ترمی که مرخصی گرفتم جبران میشه هم تا قبل نی نی دار شدنمون درسمو تموم کردم یا لااقل آخراشم. بچه رو چیکار کنم میرم دانشگاه آخه؟ خانواده شوهرم اسما طبقه پایین مان ولی واقعیت اینه که اکثر سال تهران نیستن :)) میدونید.. دوست دارم برم خیاطی. راستش یه مادری که بلد نباشه برای دخترش پیرهن گل دار چین چینی ^_^ بدوزه بدرد نمیخوره که! ولی میدونم حوصله شو ندارم. مگر این که یه همراه داشته باشم. کسی نمیاد؟ :)) و اما کتاب ! دوستان لطفا یه لیست کتاب بدید نمایشگاه شروع شده ها ! بودجه نداریم اما لااقل یکی شو میتونم بخرم که :)) یکی دیگه از تصمیماتم کاشتن سبزی ^_^ توی گلدون ! نمایشگاه گل و گیاه هم که در راهه. همسری موافقه خداروشکر و علاقه مند. اگر بتونیم گل هم بگیریم بذاریم پشت پنجره ی آشپزخونه که دیگه محشره ! اونوقت از توی کوچه که نگاه میکنید کلی گلدون رنگی رنگی می بینید ^_^ در مورد مسافرت خیلی نمیتونم چیزی بگم. فکر نکنم وقت زیادی براش داشته باشیم. با این حال دوست دارم مشهد رو بریم :( یا لااقل دو-سه روزی قم باشیم. تعریف نطنز رو زیاد شنیدم. یا کاشان حتی. خدا کنه بشه. مسافرت هم خودش آدم رو سرحال میاره. قرار شد یه عروسی داشته باشیم تابستون که افتاد برای آذرماه :/ شادی خون م کم شده. یه جشنی چیزی دلم میخواد. و یه اکیپ دوستانه. میدونید من خیلی ناراحتم که خیلی وقته دوستامو ندیدم. اما اینقدر برنامم لحظه آخریه که عملا نمیتونم به کسی قولی بدم. مثلا میتونم بگم همین الان پاشیم بریم بیرون :/ دلم برای همه تون خیلی تنگ شده. نمیدونم چه کنم :( هوف چقدر حرف زدم! دلم میخواست به یکی بگم اینا رو :))
  • بنتُ الهدی

اونقدر زرنگ شده بودیم که روزی دو تا جا میرفتیم !

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۲۵ ب.ظ
مامان که اینجا بود اتفاقات خوبی افتاد :) برای راهرو یه ریسه ی منگوله ای درست کردیم با کامواهای رنگی رنگی که کلی فضای خونه رو عوض کرد. چند بسته پیاز سرخ شده فریز کردیم. باهام اومد دانشگاه و بعد امتحانم رفتیم کلیسایی که سرراه بود رو دیدیم. کلی توی مغازه های صنایع دستی گشتیم. بعد از مدت ها رفتیم پل طبیعت. امام زاده صالح رو زیارت کردیم. غذاهای جدید رو باهم کشف کردیم. و من اونقدر پرانرژی بودم و به همه ی کارام می رسیدم که حتی تونستم کیک شکلاتی هم بپزم! چقدر خوبه یکی کمک آدم باشه. بنده خدا مامان همش توی آشپزخونه بود. هرچی هم میگفتم بیاد بشینه قبول نمیکرد. اصولا مامانا خونه ی دختراشون که میان خونه تکونی میکنن :)) دستشون هم درد نکنه. خودم بودم حالا حالاها دست به همچین کارایی نمیزدم ! و خب از وقتی که رفته خونه ساکت شده و دلگیر. منتها من سعی کردم به قسمت خوب ماجرا فکر کنم بیشتر. هرچند تا دو روز بعدش دچار افسردگی بودم اما امروز هرطور بود پاشدم از نو شروع کردم و الان حالم خوبه:) خداروشکر که داریم شون. ایشالا سایه شون تا ابد بالا سرمون باشه.
  • بنتُ الهدی

جمعه

جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۵۳ ب.ظ
مامان تهران است. با خواهرهایش رفته شاه عبدالعظیم و در این روزها که هوا شدیدا گرم است، من و همسر ناهار نخورده نشسته  ایم توی هال و کولر روشن است. بوی پلو مرغ با باقلای تازه توی خانه پیچیده و چاوشی میخواند " هیچ کس، هیچکس اینجا به تو مانند نشد " یک عدد جعبه ی کاغذی -از همین فلزی های گلدار- صورتی روی رومیزی طرح ترمه ی فیروزه ای چشمک میزند و من تکیه داده ام به مبل و با لب تاب برای شما مینویسم. و برای خودم شاید. به فکر تغییر دک.راسیون ایم هردو. تلویزیون را بیاوریم روی دیوار روبرو و مبل ها را ببریم آن طرف. از انجایی که عمده ی اوقات زن ها در آشپزخانه میگذرد، به فکر طح شاد سازی آشپزخانه هستم. اینطور آشپزی جذاب تر میشود نه؟ و دوست داشتنی تر. کابینت ساز باید بیاید یک تغییراتی بدهد برای نصب ماشین ظرفشویی. که بنظرم کمک عمده ای ست در طول دوران تحصیل. دیشب کیک خیس شکلاتی پختم. در قالب حدید قلبی مان. خب راستش محشر شد. با‌ آن مایع شکلاتی رویش. ذره ذره میخوریم که مبادا تمام شود !
وخب زندگی خوب است دیگر. بخصوص الان که مامان هست. 
  • بنتُ الهدی

کلا مردم میخوان نظر بدن!

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ب.ظ
اصولا افراد نظریات متفاوتی رو نسبت به وجود فرزند ما ارائه دادند. مثلا یه دوستی میگه اگه بچه بیاری بلاکت میکنم !  یا اون یکی تا مینویسی سلام فکر میکنه میخوای خبر خاله شدنش رو بهش بدی ! واضحه که پدر و مادر همسر ذوق نوه شونو میزنن و پیشنهاد مادرشوهر اینه که شما بچه بیارید ما بزرگ میکنیم. بچه ی تنها پسرشونم که باشه دیگه بدتر. اون وقت یه عده هم شایعه ساز هستن که این وسط بارداری منو به خواهرشوهر تبریک گفتن ! مامان و بابا هم مشتاق دیدن اولین نوه شون هستن. و جناب برادر یه ذوقی میزنه واسه دایی شدنش که تعجب آوره ! توی گروه فامیلی مون که تا چند روز فعالیتت کم بشه میگن آها. حتما یه خبریه ! و خب اینچنین است دیگر. من و همسر هم برنامه خودمون رو داریم خب. فقط خداروشکر نظرات مون یکیه در این زمینه. دوستان پیشنهاد شما چیه؟ :/
  • بنتُ الهدی