روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

هفت خوان

سه شنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۸:۱۸ ق.ظ

برای رفتن به اهواز، داریم هفت خوان رستم رو میگذرونیم :|

تا میایم یکم آروم بگیریم یه چیزی پیش میاد که می ریزتمون به هم :|

خدایا خودت ختم بخیرش کن !

توی این روزها و با این فشارهای روحی که واقعا اذیت کننده ست، بیشتر از قبل بهت ایمان آوردم و دلم میخواد به همه ی اونایی که میگفتن شوهرت بچه ست و سنش کمه، بگم بیایید ببینید چقدر مردونه پای همه چی وایساده و پشت منه.اونقدر که اگه تموم دنیا دشمنم باشن خیالم راحته که هست. مرد اینقدر باشعور و عاقل داریم مگه؟ :) ممنون که اینقدر خوب درک میکنی ..

  • بنتُ الهدی

تکرار تاریخ

شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۵ ب.ظ

دقیقا همون اتفاقاتی افتاده که زمان انتخاب تاریخ عروسی مون افتاد. 

امروز فهمیدم دوسال پیش چی شد که یهو خانواده ی همسر تاریخ عروسی رو عوض کردن.

دوسال پیش همسر نخواست یا نتونست سر تصمیم قبلیش بایسته و طرف خانواده اش بود. من حمایت همسرم رو نداشتم در نتیجه تسلیم شدم.

الان اما ما دوتا کنار همیم و کوتاه نمیاییم.

حتی اگر مجبور باشیم شرایط خیلی خیلی سختی رو بپذیریم.

اون موقع بیشترین کسی که ضربه خورد من بودم. اما الان اجازه نمیدم دوتامون ضربه بخوریم. اجازه نمیدیم کسی تصمیم مون رو عوض کنه.

خدایا خودت کمک مون کن ..

  • بنتُ الهدی

خبرهای خوبی در راه است ..

چهارشنبه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۲۷ ب.ظ

مثلا این که داریم از تهران میریم

:)

و این دوری لعنتی تموم میشه ..

و من این روزها مشغول اسباب کشی هستم

اصن هرکی باید تو شهر خودش زندگی کنه مگه نه؟ کنار خانواده اش.

دلم برای تهران تنگ میشه قطعا. هرچی باشه اولین هامون توی این شهر و این خونه اتفاق افتاده. خاطرات خوبی داریم.

ولی اگر بیشتر از این بمونیم، تا آخر عمرمون موندگار میشیم و من اصلا این رو نمیخوام. ترجیح میدم تا اوضاع مون اینجا ثابت نشده بزنیم بیرون .. 

فعلا برنامه های آینده مون اولویت داره به استفاده از امکانات تهران که هیچ وقت منکرشون نشدم.

خلاصه دعا کنید همه چی خوب پیش بره و خونه مون اونجا جور بشه و انتقالی دانشگاهمون هم حل بشه و زودتر بریم.

بجز خانواده هامون هنوز به کسی نگفتیم .. بین خودمون بمونه ؛)

  • بنتُ الهدی

دو سال پیش این ساعت آرایشگاه بودما :)

سه شنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۳۶ ب.ظ

یه گروه داریم با بچه های متاهلِ دبیرستان. باید بگم که خیلی خوش میگذره به همه مون وقتی حرف میزنیم :) از سوژه های خانومِ حاج آقا تا نگرانی خانومِ دکتر برای شوهرش و انتظار همه مون برای دنیا اومدن پسر دوست مون ..

چقدر دغدغه هامون عوض شده .. چقدر خانوم شدیم .. چقدر حرف مشترک داریم .. چقدر ذوق میکنیم از خبر عروس شدن دوستامون که باعث میشه همه مون رو دورهم جمع کنه شب عروسیش. چقدر استرس و ایده داریم و از به اشتراک گذاشتن شون لذت می بریم. 

توجه دارین که امروز دو سال از عقدمون میگذره؟ 

و من بیشتر از همه ی این دوسال به داشتنت افتخار میکنم و خوشحالم که کنارمی. بهترین کسی که میتونست خوشبختم کنه. خوشحالم که همونی هستی که باید باشی. من عمیقا به اینده مون امیدوارم.

کامنت ها رو برای مدتی میبیندم :)

  • بنتُ الهدی

حس خوب زندگی

دوشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۲۲ ب.ظ

امروز وقت مشاوره داشتیم :) الحمدلله همه چی خوب پیش رفت و مشاور تمام تصمیمات مون رو تایید کرد و خیال مون راحت شد از مسیری که انتخاب کردیم. الان میتونم یه نفس راحت بکشم ! میتونم در برابر حرف های دیگران محکم بایستم چون میدونم راهم رو درست انتخاب کردم. و لازم بود یه حرفی رو شخصی بغیر از اطرافیانم بهم بزنه. لازم داشتم یه روانشناس، یه متخصص بهم بگه هدفت اینه، حالا که انتخابش کردی شک نکن و خودت رو سرزنش نکن و ادامه بده. یه مقدار سختی پیش رو خواهیم داشت ولی توکل کردیم به خدا که کمک مون کنه. شما هم دعا کنید تو مسیر آینده مون درست قدم برداریم :)

  • بنتُ الهدی

به وقت مرداد پرماجرا

شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۳۰ ب.ظ

دیشب از یازده و نیم شروع کردیم تا سه ! گزینه های مختلف رو بررسی کردیم. نوشتیم و حساب کردیم. و فقط توی یک مورد مردد موندیم که انشاالله قراره این هفته با مشاور مطرح کنیم ببینیم چه خواهد گفت. دو ماه بود منتظر این روز بودم ! و توی این مدت ذهنم حسابی آشفته بود .. بس که همه ی تصمیمات مون گره خورده بود به هم ! الان که برای آینده مون برنامه ریزی کردیم ذهنم قدری آروم گرفته .. دعا کنید انشاالله درست ترین تصمیم رو بگیریم :) و همه چی جور بشه اگر به صلاح مون هست :)

  • بنتُ الهدی

شرمنده ایم

چهارشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۶، ۱۱:۵۱ ب.ظ

چند دقیقه ی پیش خبر شهادت شهید محسن حججی رو فهمیدم ..

و دلم رفت پیش خانواده اش .. مادرش .. همسرش ..

من که طاقت دیدن اون فیلم رو ندارم. حتی نمیتونم بنویسم چطور شهید شده ..

امان از دل همسرش .. پسر دوساله ش ..

ای کاش هیچوقت اون عکس ها و فیلم ها رو نبینن ..

ای کاش پیکرش رو نبینن ..

ای وای ..

چی بوده که ارباب اینطور طلبیدنش ..

و امان .. امان از دل زینب سلام الله علیها

شهدا .. شرمنده ایم

  • بنتُ الهدی

صد و سی و چهار

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۴۱ ب.ظ

بدجوری گیر کردم بین دوراهی :(

عقلم یه چیز میگه، دلم یه چیز دیگه

آخرش دیوونه میشم از این همه فکر !


  • بنتُ الهدی

بدِ دوست داشتنی

سه شنبه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۱۰ ب.ظ

تولد مامان بود. مامانِ فروردینیِ من :) 

ما تهران بودیم.

زنگ زده بودم بهش.

میگه : این بی ذوقا که واسم تولد نگرفتن !

دلم ریخت. بارها و بارها توی ذهنم برنامه ی تولد دسته جمعی گرفتم. ای کاش این فاصله نبود.

تهران رو اونقدر دوست ندارم که بخوام تا آخر عمر توش زندگی کنم. ولی اگر از اینجا بریم قطعا دلم براش تنگ میشه. 

خدایا لطفا من رو زودتر از همه ی عزیزام ببر پیش خودت. این دعایی که این روزا روی زبونمه.

  • بنتُ الهدی

خودگردی

يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۳۲ ب.ظ

واقعیت این است که من همیشه تنهاگردی هایم را عاشق بودم. حتی الان، و بعد از تاهل. امروز دست خودم را گرفتم، برایش یک لباس خالخالیِ قشنگ خریدم. و یک سطل گلهی کوچک برای اتاق کارش. خانه که رسیدم ساعت از یک گذشته بود. زنگ زدم و برای خودم ساندویچ فلافل سفارش دادم ! و آنقدر چسبید که خدا میداند. این خودتحویل گیری هایم را دوست دارم :)

فکر میکنم ما از اون مامان باباها بشیم که گاهی دونفره میرن بیرون و کیف میکنن. بدون بچه ها. یا من دست دختر/پسرمون رو میگیرم میریم خرید و توی راه آبهویج بستنی میزنیم :)

  • بنتُ الهدی