روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

الله

سه شنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۲، ۰۲:۰۷ ق.ظ

آمدم بنویسم دلم میخواهد خودم را مچاله کنم توی آغوشش و برایش از هر آنچه دلم میخواهد و ندارمش بگویم.. حالا که او خواب است و چند وقتی ست با خستگی میخوابد. بعد یادم آمد که حتی اگر بیدار بود و کنارش بودم هم نمیتوانستم از نداشته هایم برای مرد کمالگرایم چیزی بگویم. چون همه اش را به نقص تعبیر میکرد و نداشتن قدرت حل آنها و اصلا ماجرا آنطور که میخواستم پیش نمیرفت و در دور کمالگرایی می افتادیم. ذر واقع او نمیتوانست شنونده خوبی باشد اما..

چقدر خوب است که تو هستی خدای خوبم. قضاوتم نمیکنی. همیشه هستی حتی وقتی همه خوابند. هیچقت سرت شلوغ نیست. اصلا تو خودت از نگفته هایم خبرداری اما انگار از آن بالا با لبخند نشسته ای و مرا می شنوی مثل کسی که چیزی نمیداند. تو از من خواسته ای این هم صحبتی را. اینکه من بگویم چقدر از اوضاع گله دارم. بگویم امروزم چطور گذشت. برایت بگویم نگران چه چیزهایی هستم و وقتی خوب خالی شدم، انگاردست میکشی روی قلبم و آرامم میکنی. تو مهربان ترین و حامی ترین و بهترین چیزی هستی که میتوانستی باشی! من تا تو را دارم خوشحال ترینم

  • ۰۲/۰۴/۲۰
  • بنتُ الهدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">