روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۵ مطلب در آبان ۱۴۰۱ ثبت شده است

حال این روزها

پنجشنبه, ۲۶ آبان ۱۴۰۱، ۰۵:۳۸ ب.ظ

یه غم عمیقی ته دلمه.. بخاطر وضعیتی که توش هستیم.. بخاطر کشورم.. با خودم میگم کاش یک خواب بود.. کاش برمیگشتیم به روزهایی که داشتیم.. کاش این همه نفرت بین مون نبود.. کاش میشد این پاییز رو با آرامش میگذروندیم نه خبر کشته شدن این انسان های بی گناه.. حس میکنم توی جنگیم.. وقتی بیرونم غصه میخورم.. دلم میخواد داد بزنم به خدا راهش این نیست.. دلم میخواد همه ی زن ها رو بغل کنم و بگم عزیز دلم تو خیلی ارزشمندتر از این هستی که تمام دغدغه ات بشه خوردن باد لای موهات.. تو قابلیت اینو داری که یک نسل رو متحول کنی چرا الان داری برای این میجنگی که نمیتونی هرچی دلت خواست بپوشی؟ همزمان دلم خونه از سخت گیری های یک عده و مزخرفاتی که میگن.. همزمان حق میدم که همه از وضعیت اقتصادی شاکی باشن.. این کلاف پیچیده گره های سختی داره که باید یکی یکی باز بشن.. 

  • بنتُ الهدی

رهایی

يكشنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۱، ۰۲:۴۲ ب.ظ

امروز خانم فروشند بهم یه اسکناس پنجاه تومنی داد! با دیدنش چشمام گرد شد و گفتم: پنجاه تومنی؟!! از کجا پیدا کردین؟ خندید. گفت خودمم تعجب کردم صبح یکی از مشتریا بهمون داد‌. پیرمرد که توی صف بود گفت اینو باید قاب بگیری! خندیدم و گفتم آره..

هنوز از توی فروشگاه نیومده بودیم بیرون که دوباره مچ خودمو گرفتم! من کی اینقدر حرفامو به زبون میارم؟ قبلا اگه همین اتفاق میفتاد، هرچند از دیدن اسکناس پنجاه تومنی چشمام گرد میشد، ولی همه ی این حرفا رو توی دلم نگه میداشتم. به زبون نمیوردم. من از کی اینقدر رها شدم؟ 

توی مهمونی خونه خواهرشوهر هم همین حس رو داشتم. چقدر اونجا با همه حرف زدم. چقدر دیگه اون آدم ساکت نبودم.

شاید چون تمرین میکنم از چارچوب های زیادی که برای خودم ساختم بیام بیرون. نکنه اینو بگم زشت باشه؟ نکنه فلانی نباید فلان حرف رو بدونه؟ و مهم تر از همه! اگه اینو بگم چه تصوری از من پیدا میکنه؟؟؟ این یکی خیلی توی ذهنم پررنگه.. در مورد من چی فکر میکنه؟ چیزی که نباید مهم باشه ولی هست.. و بخاطر همین خیلی جاها نتونستم خودم باشم.. و مدتیه دارم تمرین میکنم خودم باشم.. با همه ی نقاط ضعفی که دارم خودمو بپذیرم و دوست داشته باشم بدون اینکه فکرکنم دیگران چه فکری در مورد من میکنن.. البته به چارچوب های خودم پایبندم و منظورم اون رهایی بی حد و مرز نیست.. چارچوب هایی که خدا خودش تعیین کرده نه سلیقه افراطی و تفریطی دیگران..

شاید به همین خاطر هست که توی حرف زدن هم رها شدم و اینجوری خیلی بیشتر از قبل بهم خوش میگذره..

  • بنتُ الهدی

قبل خواب

شنبه, ۱۴ آبان ۱۴۰۱، ۱۱:۲۴ ب.ظ

روتین مون اینجوریه که میاد توی تختش، گاهی عروسکاشو میاره، و من با گوشی لالایی های همیشگی رو براش میذارم و گوش میده تا خواب بره. توی تختش یه عالمه باهام حرف میزنه‌. گاهی یه قسمت از کارتون هایی که دیده رو تعریف میکنه، بعضی وقت ها سوال میپرسه و ... انگار یه گوشه ای از اتفاقات اون روزش رو باهام به اشتراک میذاره‌‌..

قبلا اینجوری بودم که خستگی و خوابالودگی خیلی روی اخلاقم اثر میگذاشت و اجازه ی حرف زدن بهش نمیدادم.. بعد که چندبار جلوی خودم رو گرفتم و سعی کردم خوب بشنومش، دیدم چقدر این گفتگوها کیف میده و  لذت میبرم که دنیای خیالی قشنگش و احساساتش رو قبل خواب با من درمیون میذاره..

یاد خودم افتادم.. البته نه توی این سن ولی دوران نوجوانی مو یادم اومد که هرشب دقیقا قبل خواب هزار تا فکر توی سرم بود که نمیذاشت خواب برم.. و یاد فیلم هایی افتادم که اتاق دو تا خواهر رو نشون میداد که حسابی دخترونه و پر از رنگ بود و شب ها کنار هم میخوابیدن و حرف میزدن و خیالبافی میکردن و من همیشه به اون دو تا خواهر حسودیم میشد! (هنوزم میشه‌ حتی :)) )

قطعا دختر من توی نوجوونیش نمیاد قبل خواب باهام حرف بزنه منم بالاسرش نیستم که براش لالایی بذارم اما دوست دارم الان که چهارسالشه این حس شیرین رو کنارش تجربه کنم :)

خدا رو چه دیدی! شایدم در آینده خواهردار شد و فانتزی من در مورد دخترام به حقیقت پیوست :))

  • بنتُ الهدی

تماس

جمعه, ۱۳ آبان ۱۴۰۱، ۰۴:۴۸ ب.ظ

بعد از چند روز اومدم از اتفاق دیروز بنویسم..

سر سفره گفت گفت فیلم ببینیم؟ گفتم نه من میخوام صحبت کنم.

گفتم بنظرم بهتره با پدرم تماس بگیری و خبر فروش ماشین و پیدا کردن مغازه رو بهش بدی.

راستش خودم حس خوبی ندارم از اینکه در مورد این چیزا به خانوادم بگم و ترجیح میدم مسائل کاری رو مردونه خودشون صحبت کنن.

بعد هم برای شرکت توی دوره و چندتا خرید ازش درخواست پول کردم :))

و همه ی اینها در تصورم پنجاه پنجاه بود که انجام میشه یا نه‌‌.. ولی گفتم، چون نمیخواستم باز توی خودم بریزم و سکوت کنم.

گفت همه رو بصورت مکتوب براش بفرستم.

رفت و شب که اومد خونه جلوی خودم با بابام تماس گرفت. یه مکالمه ی بینظیر.. پر از محبت و صمیمیت و اقتدار.. چیزی که توی این هفت سال خیلی کم دیدم.. همسر اینجور تماس ها رو دخالت میدونست و هیچ نیازی نمیدید که توضیح بده.. بعدشم هرچی گفتم بهم بگو بابام چی گفت، گفت چیکار داری خودمون دوتا میخواستیم صحبت کنیم..

این تغییر بزرگ بنظرم جای جشن گرفتن داره حتی!

قبل از مکالمه مون بهم گفت که همین الان ماشین رو تحویل داده و تمام..

و من مات و مبهوت که عه! کی کاراشو کردی و ... ؟ ناراحت نیستی؟ حالت خوبه؟ 

این که من رو درگیر جزییات فروش ماشین نکرد و فقط خبر نهایی شو بهم داد بی نهایت برام خوشحال کننده بود.. تازه کلی هم از خودش تعریف کرد که بدون ترس و خجالت تونسته صحبت کنه و حقشو بگیره و حواسش بوده کلاه سرش نذارن و اینا..

خلاصه که دیدن این ویژگی ها بشدت برام جذاب بود و بابتش خوشحالم..

هرچند امروز باز داشتم روی تفاوت هامون زوم میکرپم اما فکرکردن به اتفاقات دیروز لبخند روی لبم آورد.. به امید تغییرات بیشتر و بهتر 

  • بنتُ الهدی

از دیشب تا امروز

سه شنبه, ۳ آبان ۱۴۰۱، ۰۸:۲۵ ب.ظ

بذارید از دیشب شروع کنم!

قرارمون این شد که همسر از سرکار بره دکتر، من و دخترک هم از خونه خودمونو برسونیم اونجا. اشتباهی یک ایستگاه دیگه پیاده شدیم و نیم ساعت پیاده روی کردیم‌ و با نقشه و در تاریکی شب مسیر رو پیدا کردیم. نفس زنان خودمونو رسوندیم مطب و یک نفر جلومون بود. همسر رفت داخل ما هم رفتیم برای بچه گرسنه مون خوراکی خریدیم. همسر صدام زد و رفتیم داخل. رفتار دکتر دلگرم کننده و باحوصله بود. یه حالت خاصی داشت. هر دو پسندیدیم‌. قرار شد سه هفته دیگه مجدد ویزیت بشه. رفتیم پایین داروها رو بگیریم. یکی رو نداشت. گفت باید برید داروخانه دولتی. همسر سرچ کرد و گفت نزدیکه بریم. بعد بیست دقیقه رسیدیم و فهمیدیم دولتی نبوده ! سوار شدیم رفتیم ۲۹ فروردین. اونم نداشت. حسابی گرسنه بودیم. باد و بارون بود. یه پیرمرد مهربون و باکلاس ما رو برد ۱۳ آبان که دیگه بگیریم و برگردیم خونه. اونجا هم پیدا نکردیم! خسته و عصبانی و گرسنه بودیم‌. برگشتیم خونه. من نشستم پای کاری که قول داده بودم تحویلش میدم. فکرنمیکردم ۱۱ شب برسیم خونه. نیم ساعت کار کردم و خوابیدیم..

صبح یکی یکی زنگ زدم به داروخونه ها‌. گفتن باید بری هلال احمر. گوشیم شارژ نداشت‌ و کابلش خراب بود. داروخانه تا ۶عصر باز بود و همسر نمیرسید خود بره. من باید میرفتم‌. قرار شد برم کابل بخرم، برگردم خونه،گوشیمو بزنم تو شارژ بعد راه بیفتم. اومدیم بریم که دیدم کلید روی در نیست! زنگ زدم دیدم بعله همسر با خودش برده سرکار! گفت بیا اینجا گوشیتو شارژ کن کلیدها رو ببر و برو.. هزاربار نقشه مترو رو چک کردیم و رسیدیم.. گوشی نگهبان ساختمون محل کار همسر رو گرفتم و بهش زنگ زدم چون آدرس دقیق نداشتم! رفتیم اونجا. گوشیمو زدم به شارژ. گرسنه مون بود. با دخترک رفتیم پایین و یه رستوران دنج پیدا کردیم و توی فضای باز قشنگش آش رشته خوردیم. ناهار مادر دختری مون که تموم شد برگشتیم چای خوردیم و با پنجاه درصد شارژ راه افتادیم سمت داروخونه. چشمم خورد به فروشنده توی سالن مترو و توی اون شلوغی سریع یه کابل ارزون خریدم که فقط تا شب کارمو راه بندازه. قطار اومده بود و سریع کارت کشیدم و پریدیم داخل! ایستگاه آخر پیاده شدیم. کمی پیاده رفتیم و شارژ خودمون دیگه داشت تموم میشد.. دخترک درخواست سرویس داشت با اینکه محل کار پدرش یبار رفته بود.. رفتیم و بلاخره به داروخونه موردنظر رسیدیم.. زود نوبت مون شد.. گفت یه کپی از کارت ملی میخواد! خداروشکر یادم بود و کارت ملی همسر رو ازش گرفته بودم.. رفتیم کپی گرفتیم و برگشتیم.. دخترک گفت بریم‌ روی صندلی های توی محوطه بشینیم.. رفتیم داخل که مدارک رو تحویل بدیم..درحال پر کردن فرم بودم‌..یه لحظه سرمو برگردوندم دیدم این بچه داره فرار میکنه! قلبم وایساد.. اگه نمیدیدمش چی..؟ رفته بود بشینه روی صندلی های محوطه.. با گریه بغلش کردم و به سختی فرم رو پر کردم.. خیلی جلوی خودمو گرفتم که اشکم درنیاد.. همچنان گریه میکرد.. خسته شد بود.. خوابش میومد.. حس بدی داشتم.. کمی معطل شدیم تا داروها رو تحویل گرفتیم.. نشستیم روی همون صندلی ها.. ساعت ۴ بود و ما پنج ساعت از اینور به اونور شهر رفتیم برای یه دارو ! با خودم گفتم این که فقط یه قرص بود.. اونی که مریض خاص داره با قیمت های نجومی داروها و کمبودش.. چه حالی داره.. یه نفس عمیق کشیدم.. خیلی خسته بودم.. با خودم گفتم چقدر دوستش دارم که حاضر شدم برای پیداکردن داروش اینقدر سختی بکشم.. توی دلم گفتم امیدوارم این سختی ها ارزشش رو داشته باشه و اوضاع زندگی مون خوب بشه و این تلاش ها به نتیجه برسه.. ماشین گرفتیم و دخترک تا خونه خوابید.. سرراه یکم خرید کردم و اومدیم خونه شام پختم.. الان خستم. دو تا کار عقب افتاده دارم که باید تا شب انجام بشه.. ولی ته ته دلم میگه اوضاع درست میشه و این روزا هم میگذره.‌. دیشب بهش گفتم بیخیال نمیخواد بگردیم دنبال دارو بذار فردا صبح.. ولی قبول نکرد و گفت میخوام زودتر خوب بشم.. اینه که امروز با همه ی سختیاش رفتم و دارو رو پیداکردم و میخوام پای درست کردن و نگه داشتن این زندگی وایسم

  • بنتُ الهدی