تماس
بعد از چند روز اومدم از اتفاق دیروز بنویسم..
سر سفره گفت گفت فیلم ببینیم؟ گفتم نه من میخوام صحبت کنم.
گفتم بنظرم بهتره با پدرم تماس بگیری و خبر فروش ماشین و پیدا کردن مغازه رو بهش بدی.
راستش خودم حس خوبی ندارم از اینکه در مورد این چیزا به خانوادم بگم و ترجیح میدم مسائل کاری رو مردونه خودشون صحبت کنن.
بعد هم برای شرکت توی دوره و چندتا خرید ازش درخواست پول کردم :))
و همه ی اینها در تصورم پنجاه پنجاه بود که انجام میشه یا نه.. ولی گفتم، چون نمیخواستم باز توی خودم بریزم و سکوت کنم.
گفت همه رو بصورت مکتوب براش بفرستم.
رفت و شب که اومد خونه جلوی خودم با بابام تماس گرفت. یه مکالمه ی بینظیر.. پر از محبت و صمیمیت و اقتدار.. چیزی که توی این هفت سال خیلی کم دیدم.. همسر اینجور تماس ها رو دخالت میدونست و هیچ نیازی نمیدید که توضیح بده.. بعدشم هرچی گفتم بهم بگو بابام چی گفت، گفت چیکار داری خودمون دوتا میخواستیم صحبت کنیم..
این تغییر بزرگ بنظرم جای جشن گرفتن داره حتی!
قبل از مکالمه مون بهم گفت که همین الان ماشین رو تحویل داده و تمام..
و من مات و مبهوت که عه! کی کاراشو کردی و ... ؟ ناراحت نیستی؟ حالت خوبه؟
این که من رو درگیر جزییات فروش ماشین نکرد و فقط خبر نهایی شو بهم داد بی نهایت برام خوشحال کننده بود.. تازه کلی هم از خودش تعریف کرد که بدون ترس و خجالت تونسته صحبت کنه و حقشو بگیره و حواسش بوده کلاه سرش نذارن و اینا..
خلاصه که دیدن این ویژگی ها بشدت برام جذاب بود و بابتش خوشحالم..
هرچند امروز باز داشتم روی تفاوت هامون زوم میکرپم اما فکرکردن به اتفاقات دیروز لبخند روی لبم آورد.. به امید تغییرات بیشتر و بهتر
- ۰۱/۰۸/۱۳