روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۱ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

گردن‌بند

شنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۵۶ ب.ظ

دیشب که اومد خونه یه موزیک گذاشت با هم گوش کردیم.

 

تو گذشته هامو فهمیدی

حال و روزمو خودت دیدی

کلی مهربونی کردی که

از با من بودن نترسیدی

 

این قسمت انگار وصف حال ما بود‌..

+عنوان، اسم همون موزیکه با صدای میثم ابراهیمی

  • بنتُ الهدی

یک عصر دلنشین

پنجشنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۹:۴۷ ب.ظ

همسر عصر اومد و یک ساعت با هم حرف زدیم و چقدر این گفتگو عالی بود..

بعد رفت دنبال کاراش و منم ازش قول گرفتم که تا ۱۲ حتما برگرده..

دلم میخواد فردا بزنیم به دل طبیعت و یه نفسی بکشیم..

فضای خونه برام غیرقابل تحمل شده..

خدایا.‌. من منتظر روزهای خوبم.. تصورش میکنم و قند تو دلم آب میشه.. امیدوارم ببینم این روزها رو..

احساس میکنم از دوشنبه که بحث مون شد تا الان یه هفته گذشته.. اینقدر که سخت و نفس گیر بود !! حساب کردم دیدم تازه پنجشنبه ست !

کاش میشد چشامو ببندم بعد باز کنم و ببینم همه چی درست شده

  • بنتُ الهدی

فاصله

پنجشنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۱:۰۲ ب.ظ

اینجور مواقع اون ازم دوری میکنه و من برعکس دوست دارم کنارم باشه و وقتی که نیست شدیدا بهم میریزم.. درست مثل دیشب که نیومد خونه و حسابی حالم بد بود

الان زنگ زد حرف زدیم و کمی آروم شدم

وقتی که نیست حس میکنم دارم از دستش میدم

ولی اون احتمالا حالش بهتر میشه

دخترک رو فرستادم آب بازی تا کمی تنها باشم..

دوست دارم هروقت حالم بد شد زنگ بزنم به مشاور و باهاش حرف بزنم. دیشب تماما از او گفتیم و به حال خودم هیچ اشاره ای نکردم.. وقتی که جلسه تموم شد و خیالم راحت شد که مشکلات راه حل دارن، انگار تازه متوجه حال خودم شدم و دوست دارم این دفعه برای خوب شدن حالم برم پیش مشاور.فکرمیکردم توی اتاق شماره سه قراره حرفامو با اشک بزنم.. اما همین که وارد کلینیک شدم رنگ سبزش منو جذب کرد و آروم شدم.

ازش خواستم یه سر به خونه بزنه و کمی کنارم باشه تا آروم بشم. هرچند دیشب هم گفته بود میاد اما نیومد.. اصلا حوصله آشپزی و کارای خونه رو ندارم.. 

به تشخیص مشاور وقت روانپزشک گرفتم برای دوشنبه شب. امیدوارم هرچه زودتر این سردی رابطه مون خوب بشه. بی توجهی برام غیرقابل تحمله و دارم به این فکرمیکنم که شاید خودمم دارو لازمم تا این مدت بگذره..

کاش تو زندگیم یکی‌ رو داشتم مثل مشاور.. هروقت میخواستم بهش زنگ میزدم و اون بلد بود اینقدر خوب منو بشنوه.. بدون قضاوت و خشم.. بدون اینکه چیزی رو خراب کنه.. فقط میشنید و همدلی میکرد و نگران نمیشد و کمک میکرد همه چی درست بشه..

  • بنتُ الهدی

بعد از جلسه

چهارشنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۱، ۱۰:۱۵ ب.ظ

خب..‌‌‌ نامردیه اگه حال خوبم رو باهاتون به اشتراک نذارم.. و ازتون تشکر نکنم بابت دعاهای خیری که سمت مون فرستادید :)

از جلسه مشاوره برمیگردم در حالی که فهمیدم تموم مشکلات مون قابل حله اگر بخواد.. و قراره که فعلا دارودرمانی رو شروع کنیم تا حالش بهتر بشه و بعد بریم سراغ روان درمانی.. و خب بعد از همه ی اینها امیدوارم که مسائل مون حل بشه و بتونیم زندگی مشترک مون رو ادامه بدیم..

یه نفس راحت کشیدم وقتی اومدم از اتاق بیرون ..

واقعا این چند روزه فشار خیلی بدی روم بود..

الهی شکرت

  • بنتُ الهدی

امروز

چهارشنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۳۴ ق.ظ

دوست نداشتم کسی چیزی بفهمه

با اکراه برای دخترخالم نوشتم : ولی خودم داغونم

و اون آنلاین نشد و الان دیدم که دوتا تیک خورده ولی جواب نداده..

حتما سرش شلوغ بوده..

منم دیگه قصد ندارم توضیحی بهش بدم و اگر بعد این تاخیر طولانی جواب داد میپیچونمش..

دوست دارم زنگ بزنم به دوست صمیمیم.. و یک ساعت تمام باهاش حرف بزنم.. اما میدونم که حالش بد میشه و این منصرفم میکنه..

دوست دارم با کسی بجز خانوادم حرف بزنم..

هرچند جزییات رو برای هیچ کسی نمیتونم توضیح بدم.. اونا رو فقط به مشاور میگم..

امروز ساعت ۷ نوبت گرفتم.. دقیقا مصادف شد با وبینارم ولی چون میخواستم در اولین فرصت برم نخواستم ساعتشو عوض کنم..

همسر قول داده که منو میبره. بنظرش مشاور میگه باید جدا شیم. هرچی میگم مشاور کارش اینه که مشکلو حل کنه میگه مشکل ما حل شدنی نیست..

هوووففف...

ولی من امیدوارم. من دوست ندارم همه چی تموم بشه. دوست دارم همه چی تغییر کنه. دوست دارم همه چی خوب بشه.

میدونم‌ که دونستن اینا برای شما هیچ سودی نداره اما اینجا تنها جایی هست که میتونم با کمترین سانسور بعضی از افکارم رو بنویسم.. اگه حالتون بد میشه میتونید اینجا رو نخونید..

اگه میشه برای حل مشکل مون دعا کنید 🌹

  • بنتُ الهدی

بعدش

سه شنبه, ۲۶ مهر ۱۴۰۱، ۰۱:۲۰ ب.ظ

دارم فکر میکنم

اگه به این نتیجه برسیم که باید جدا بشیم

بعدش چی میشه؟

قبلا تصورش برام محال بود و ازش فرار میکردم

اما الان سعی میکنم بهش فکرکنم. 

چون ممکنه واقعا پیش بیاد.

حتی اگر برخلاف میلم باشه.

اگر تغییری صورت نگیره ما نمیتونیم با هم زندگی کنیم.

و من نمیتونم مجبورش کنم برای تغییر تلاش کنه. نمیتونم اصرارش کنم بمونه.

خیلی تلخه.

هیچوقت فکرنمیکردم زندگیم به اینجا برسه.

ای کاش ای کاش بچه نداشتیم.

طفلک دخترم..

خوبه که کوچیکه و خیلی چیزا رو نمیفهمه..

اما وقتی بزرگ شد چه جوابی دارم بهش بدم؟ 

آینده اش چی میشه؟

آینده خودم چی؟

میدونم که همه از این اتفاق تعجب میکنن..

و باور نمیکنن..

مثل خودم..

اما واقعیت همیشه دردناکه..

واقعیتی که هنوز نمیدونم اتفاق میفته یا نه‌‌..

ممکنه یه روز در بزنن و یه نامه از دادگاه بیاد در خونه..

حتی اصلا نمیدونم فرآیندش چطوریه‌‌

هوووفففف

یا ممکنه ما مدت های زیادی بریم مشاور تا مسایل ریشه ای مون حل بشه..

ای کاش دومی اتفاق بیفته..

  • بنتُ الهدی

این درد بزرگ

چهارشنبه, ۲۰ مهر ۱۴۰۱، ۰۹:۵۲ ب.ظ

میخواد که من بی عیب باشم.

میخواد هیچ نقصی نداشته باشم.

میخواد همیشه خوب باهاش برخورد کنم.

میخواد همیشه سرحال و خوب باشم.

میخواد همیشه منطقی حرف بزنم.

میخواد هرچی میگه بگم چشم.

میخواد حرف اول و آخر رو خودش بزنه.

میخواد همیشه شرایط عالی باشه.

میخواد همه چی همونطور باشه که خودش میخواد.

میخواد همه چی سر جای خودش باشه.

میخواد کنترل کل دنیا دست خودش باشه.

من همسر یه مرد کمالگرام و این‌ خیلی سخته خیییلی سخت :(((

ته ته ته همه ی بحث هامون به همین میرسم که همه چی تقصیر این ویژگیشه. چیزی که خیلی هم دست خودش نیست اما حل میشه. ای کاش حلش میکرد.. 

  • بنتُ الهدی

یه دعوای حسابی

چهارشنبه, ۲۰ مهر ۱۴۰۱، ۰۸:۵۴ ب.ظ

یادم نمیاد هیچوقت اینقدر بد باهام حرف زده باشه.‌.

کلامش سرتاسر نیش و کنایه و فریاد و مقصر دونستن من بود..

سر یه موضوع خیلی ساده که الکی بزرگش کرده بود..

اینم از هدیه هفتمین سالگرد عروسی مون..

قشنگه نه؟ :)

دیگه دلم‌ نمیخواد بهش فکر کنم..

خیلی جلوی خودمو گرفتم که جوابشو ندادم و اون هرچی دلش میخواست گفت.. 

فردا یه روز قشنگ برای خودم و دخترجان میسازم..

و میدونم که از حرفاش پشیمون میشه..

هرچند دلم رو شکست با حرفاش

اما میدونم این هم میگذره و اوضاع عادی میشه..

  • بنتُ الهدی

ام شب

دوشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۳۵ ب.ظ

هنوز یازده و نیم شب نشده که چشم های دخترک بسته میشود..

میایم توی هال و با خودم میگویم انگار نه انگار چند ساعت پیش جارو کردم! دور میز پر از خرده نان و انواع خوردنی هایی هست که دخترک از عصر تا الان خورده.. از ذهنم میگذرد یک عکس از تمیزی و مرتبی خانه بگیرم و به همسر نشان بدهم تا باورش بشود این خانه یک لحظات کوتاهی هم که شده تمیز و مرتب بوده.

کمی جمع و جور میکنم و میروم توی آشپزخانه تا کتری برقی را روشن کنم.. منتظر رسیدنش هستم.. چراغ ها را کم میکنم.. میروم جلوی آینه‌ و کمی زنانگی به صورتم میپاشم.. هنوز نیامده.. چای را میگذارم بیاید تا با هم بخوریم.. دونفره.. به یاد خانه ی قبلی که گاهی نصف شب ها به پیشنهاد خودش توی بالکن چای میخوردیم.. اینجا اما بالکن ندارد ولی بیشتر دوستش دارم.. امروز کمی حالم بهتر بود و امیدوارم فردا به روتین زندگی مان برگردیم.. الهی شکر بابت نعمت سلامتی و همه ی نعمت هایی که گاهی فراموش مان میشود..

+بد نیست چند خط نوشته ی درست و حسابی هم از نویسنده ی این وبلاگ بخوانید :)

 

  • بنتُ الهدی

ذهنیاتم

يكشنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۴۳ ب.ظ

بعد از کرونایی که اسفند ماه درگیرش شدیم چندتایی سرماخوردگی رو پشت سر گذاشتیم اما این یکی از همه قوی تره!

طوری که توانمو گرفته‌ و خیلی از حالتی که توش هستم کلافم.. دلم سوپ گرم مامان‌پز میخواد و جون ندارم خودم آشپزی کنم.. دلم میخواد همسر ساعتایی که خونس بهم کمک میکرد و ظرفها رو میشست.. واقعا درک این موضوع اینقدر سخته که وقتی کسی مریضه نمیتونه یه سری کارها رو انجام بده و باید کمکش کرد؟

دخترک از صبح‌ که چشماشو باز کرده نشسته پای تی وی و من توی تختم بین‌ خواب و بیداری و فقط در حالت استراحت حالم بهتر میشه.. الان گرسنمه و با اکراه عدس پلوی دیشب رو باید گرم کنم بجای سوپ خوشمزه.. تو فکرم به همسر بگم یه فکری برای شام بکنه خودم دلم یه غذای گرم مایعی میخواد..

این نوشته ها صرفا فکرهای توی سرم هستن و هیچ ارزش دیگه ای ندارن..

  • بنتُ الهدی