روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

ام شب

دوشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۳۵ ب.ظ

هنوز یازده و نیم شب نشده که چشم های دخترک بسته میشود..

میایم توی هال و با خودم میگویم انگار نه انگار چند ساعت پیش جارو کردم! دور میز پر از خرده نان و انواع خوردنی هایی هست که دخترک از عصر تا الان خورده.. از ذهنم میگذرد یک عکس از تمیزی و مرتبی خانه بگیرم و به همسر نشان بدهم تا باورش بشود این خانه یک لحظات کوتاهی هم که شده تمیز و مرتب بوده.

کمی جمع و جور میکنم و میروم توی آشپزخانه تا کتری برقی را روشن کنم.. منتظر رسیدنش هستم.. چراغ ها را کم میکنم.. میروم جلوی آینه‌ و کمی زنانگی به صورتم میپاشم.. هنوز نیامده.. چای را میگذارم بیاید تا با هم بخوریم.. دونفره.. به یاد خانه ی قبلی که گاهی نصف شب ها به پیشنهاد خودش توی بالکن چای میخوردیم.. اینجا اما بالکن ندارد ولی بیشتر دوستش دارم.. امروز کمی حالم بهتر بود و امیدوارم فردا به روتین زندگی مان برگردیم.. الهی شکر بابت نعمت سلامتی و همه ی نعمت هایی که گاهی فراموش مان میشود..

+بد نیست چند خط نوشته ی درست و حسابی هم از نویسنده ی این وبلاگ بخوانید :)

 

  • ۰۱/۰۷/۱۸
  • بنتُ الهدی

نظرات  (۱)

واقعا خیلی متن شیرینی بود، چسبید😊😁

پاسخ:
نوش جون :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">