ام شب
هنوز یازده و نیم شب نشده که چشم های دخترک بسته میشود..
میایم توی هال و با خودم میگویم انگار نه انگار چند ساعت پیش جارو کردم! دور میز پر از خرده نان و انواع خوردنی هایی هست که دخترک از عصر تا الان خورده.. از ذهنم میگذرد یک عکس از تمیزی و مرتبی خانه بگیرم و به همسر نشان بدهم تا باورش بشود این خانه یک لحظات کوتاهی هم که شده تمیز و مرتب بوده.
کمی جمع و جور میکنم و میروم توی آشپزخانه تا کتری برقی را روشن کنم.. منتظر رسیدنش هستم.. چراغ ها را کم میکنم.. میروم جلوی آینه و کمی زنانگی به صورتم میپاشم.. هنوز نیامده.. چای را میگذارم بیاید تا با هم بخوریم.. دونفره.. به یاد خانه ی قبلی که گاهی نصف شب ها به پیشنهاد خودش توی بالکن چای میخوردیم.. اینجا اما بالکن ندارد ولی بیشتر دوستش دارم.. امروز کمی حالم بهتر بود و امیدوارم فردا به روتین زندگی مان برگردیم.. الهی شکر بابت نعمت سلامتی و همه ی نعمت هایی که گاهی فراموش مان میشود..
+بد نیست چند خط نوشته ی درست و حسابی هم از نویسنده ی این وبلاگ بخوانید :)
- ۰۱/۰۷/۱۸
واقعا خیلی متن شیرینی بود، چسبید😊😁