از دیشب تا امروز
بذارید از دیشب شروع کنم!
قرارمون این شد که همسر از سرکار بره دکتر، من و دخترک هم از خونه خودمونو برسونیم اونجا. اشتباهی یک ایستگاه دیگه پیاده شدیم و نیم ساعت پیاده روی کردیم و با نقشه و در تاریکی شب مسیر رو پیدا کردیم. نفس زنان خودمونو رسوندیم مطب و یک نفر جلومون بود. همسر رفت داخل ما هم رفتیم برای بچه گرسنه مون خوراکی خریدیم. همسر صدام زد و رفتیم داخل. رفتار دکتر دلگرم کننده و باحوصله بود. یه حالت خاصی داشت. هر دو پسندیدیم. قرار شد سه هفته دیگه مجدد ویزیت بشه. رفتیم پایین داروها رو بگیریم. یکی رو نداشت. گفت باید برید داروخانه دولتی. همسر سرچ کرد و گفت نزدیکه بریم. بعد بیست دقیقه رسیدیم و فهمیدیم دولتی نبوده ! سوار شدیم رفتیم ۲۹ فروردین. اونم نداشت. حسابی گرسنه بودیم. باد و بارون بود. یه پیرمرد مهربون و باکلاس ما رو برد ۱۳ آبان که دیگه بگیریم و برگردیم خونه. اونجا هم پیدا نکردیم! خسته و عصبانی و گرسنه بودیم. برگشتیم خونه. من نشستم پای کاری که قول داده بودم تحویلش میدم. فکرنمیکردم ۱۱ شب برسیم خونه. نیم ساعت کار کردم و خوابیدیم..
صبح یکی یکی زنگ زدم به داروخونه ها. گفتن باید بری هلال احمر. گوشیم شارژ نداشت و کابلش خراب بود. داروخانه تا ۶عصر باز بود و همسر نمیرسید خود بره. من باید میرفتم. قرار شد برم کابل بخرم، برگردم خونه،گوشیمو بزنم تو شارژ بعد راه بیفتم. اومدیم بریم که دیدم کلید روی در نیست! زنگ زدم دیدم بعله همسر با خودش برده سرکار! گفت بیا اینجا گوشیتو شارژ کن کلیدها رو ببر و برو.. هزاربار نقشه مترو رو چک کردیم و رسیدیم.. گوشی نگهبان ساختمون محل کار همسر رو گرفتم و بهش زنگ زدم چون آدرس دقیق نداشتم! رفتیم اونجا. گوشیمو زدم به شارژ. گرسنه مون بود. با دخترک رفتیم پایین و یه رستوران دنج پیدا کردیم و توی فضای باز قشنگش آش رشته خوردیم. ناهار مادر دختری مون که تموم شد برگشتیم چای خوردیم و با پنجاه درصد شارژ راه افتادیم سمت داروخونه. چشمم خورد به فروشنده توی سالن مترو و توی اون شلوغی سریع یه کابل ارزون خریدم که فقط تا شب کارمو راه بندازه. قطار اومده بود و سریع کارت کشیدم و پریدیم داخل! ایستگاه آخر پیاده شدیم. کمی پیاده رفتیم و شارژ خودمون دیگه داشت تموم میشد.. دخترک درخواست سرویس داشت با اینکه محل کار پدرش یبار رفته بود.. رفتیم و بلاخره به داروخونه موردنظر رسیدیم.. زود نوبت مون شد.. گفت یه کپی از کارت ملی میخواد! خداروشکر یادم بود و کارت ملی همسر رو ازش گرفته بودم.. رفتیم کپی گرفتیم و برگشتیم.. دخترک گفت بریم روی صندلی های توی محوطه بشینیم.. رفتیم داخل که مدارک رو تحویل بدیم..درحال پر کردن فرم بودم..یه لحظه سرمو برگردوندم دیدم این بچه داره فرار میکنه! قلبم وایساد.. اگه نمیدیدمش چی..؟ رفته بود بشینه روی صندلی های محوطه.. با گریه بغلش کردم و به سختی فرم رو پر کردم.. خیلی جلوی خودمو گرفتم که اشکم درنیاد.. همچنان گریه میکرد.. خسته شد بود.. خوابش میومد.. حس بدی داشتم.. کمی معطل شدیم تا داروها رو تحویل گرفتیم.. نشستیم روی همون صندلی ها.. ساعت ۴ بود و ما پنج ساعت از اینور به اونور شهر رفتیم برای یه دارو ! با خودم گفتم این که فقط یه قرص بود.. اونی که مریض خاص داره با قیمت های نجومی داروها و کمبودش.. چه حالی داره.. یه نفس عمیق کشیدم.. خیلی خسته بودم.. با خودم گفتم چقدر دوستش دارم که حاضر شدم برای پیداکردن داروش اینقدر سختی بکشم.. توی دلم گفتم امیدوارم این سختی ها ارزشش رو داشته باشه و اوضاع زندگی مون خوب بشه و این تلاش ها به نتیجه برسه.. ماشین گرفتیم و دخترک تا خونه خوابید.. سرراه یکم خرید کردم و اومدیم خونه شام پختم.. الان خستم. دو تا کار عقب افتاده دارم که باید تا شب انجام بشه.. ولی ته ته دلم میگه اوضاع درست میشه و این روزا هم میگذره.. دیشب بهش گفتم بیخیال نمیخواد بگردیم دنبال دارو بذار فردا صبح.. ولی قبول نکرد و گفت میخوام زودتر خوب بشم.. اینه که امروز با همه ی سختیاش رفتم و دارو رو پیداکردم و میخوام پای درست کردن و نگه داشتن این زندگی وایسم
- ۰۱/۰۸/۰۳
حقیقتش توی شروع خوندن این پست، فکر نمیکردم پایان خوبی داشته باشه، حس کردم شاید پر از حسای بدی باشه که به قلبت ریخته ولی با همه ی سختیهایی که کشیدی اون حس خوبت ته کار ارزشمنده :))