روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

رهایی

يكشنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۱، ۰۲:۴۲ ب.ظ

امروز خانم فروشند بهم یه اسکناس پنجاه تومنی داد! با دیدنش چشمام گرد شد و گفتم: پنجاه تومنی؟!! از کجا پیدا کردین؟ خندید. گفت خودمم تعجب کردم صبح یکی از مشتریا بهمون داد‌. پیرمرد که توی صف بود گفت اینو باید قاب بگیری! خندیدم و گفتم آره..

هنوز از توی فروشگاه نیومده بودیم بیرون که دوباره مچ خودمو گرفتم! من کی اینقدر حرفامو به زبون میارم؟ قبلا اگه همین اتفاق میفتاد، هرچند از دیدن اسکناس پنجاه تومنی چشمام گرد میشد، ولی همه ی این حرفا رو توی دلم نگه میداشتم. به زبون نمیوردم. من از کی اینقدر رها شدم؟ 

توی مهمونی خونه خواهرشوهر هم همین حس رو داشتم. چقدر اونجا با همه حرف زدم. چقدر دیگه اون آدم ساکت نبودم.

شاید چون تمرین میکنم از چارچوب های زیادی که برای خودم ساختم بیام بیرون. نکنه اینو بگم زشت باشه؟ نکنه فلانی نباید فلان حرف رو بدونه؟ و مهم تر از همه! اگه اینو بگم چه تصوری از من پیدا میکنه؟؟؟ این یکی خیلی توی ذهنم پررنگه.. در مورد من چی فکر میکنه؟ چیزی که نباید مهم باشه ولی هست.. و بخاطر همین خیلی جاها نتونستم خودم باشم.. و مدتیه دارم تمرین میکنم خودم باشم.. با همه ی نقاط ضعفی که دارم خودمو بپذیرم و دوست داشته باشم بدون اینکه فکرکنم دیگران چه فکری در مورد من میکنن.. البته به چارچوب های خودم پایبندم و منظورم اون رهایی بی حد و مرز نیست.. چارچوب هایی که خدا خودش تعیین کرده نه سلیقه افراطی و تفریطی دیگران..

شاید به همین خاطر هست که توی حرف زدن هم رها شدم و اینجوری خیلی بیشتر از قبل بهم خوش میگذره..

  • ۰۱/۰۸/۲۲
  • بنتُ الهدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">