شهید آوردند..
لباس های بابایش را هرجای خانه که می بیند، با انگشت های کوچکش اشاره میکند و میگوید : بابایی. بعد یک نگاهی به در می اندازد. میگویم بابا سرکاره.
..
چشم های دختران تان 4سال به در بود.. نه منتظر تماشای پدر.. نه منتظر آغوش پرمهر و امنش.. منتظر یک تابوت..
..
این روضه ها را دختردارها خوب می فهمند..