یک به توان یی نهایت
درد دست مامان به حدی رسیده که عملا نمیتواند سبک ترین چیزها را بردارد و میگوید همه کارهای خانه افتاده روی دوش بابا..
بابایی که سه روز در هفته میرود بیمارستان. برای خدمت. مدافع سلامت است.
من اینجا، توی خانه. درحالی که نمیدانم همسرم چرا غرق سکوت شده و حالش خوب نیست.
من اینجا، توی خانه. در حالی که دخترک دیشب با بغض از خواب بیدار شد و لابد بداخلاقی هایش را باید به حساب دندان درآوردن بگذارم.
من اینجا، توی خانه. در حالی که از سیر مطالعاتی ام عقب افتاده ام و تحقیق هایی که باید فردا تحویل بدهم آماده نیست.
من اینجا، توی خانه. در حالی که دلم میخواهد در خانه ی پدرهمسر را بزنم و از مادرش بپرسم دیشب پسرت چه چیزهایی یواشکی گفت که با من یک کلمه هم حرف نمیزند!
من اینجا، توی خانه. دلم پیش مادرم که دست تنهاست، نگران وضعیت زندگی مشترک مان، دلسوزی و صبوری با دخترک زودرنج، و هزار و یک مسئله ی کوچک و بزرگ دیگر.
من باید قوی باشم. با دخترک دعوا نکنم.. به مادرم سر بزنم، کارهایش را بکنم، غذا بپزم طوری که احساس ناتوانی نکند. من باید درحالی که از همسرم دلخورم و عصبانی، ادای یک زن فهمیده و مهربان را دربیاورم تا حال و هوایش عوض شود. من باید خودم را به گروه مطالعاتی مان برسانم و عقب نیفتم.
من چندنفرم؟
- ۹۹/۰۵/۰۸
ان شاالله که این روز ها هم میگذرن ...