روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

دیروز امروز. فردا؟

پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۲۹ ق.ظ

این پست رو نوشتم که بخش زیادی از محتویات ذهنیم رها بشن. خوندنش ارزشی نداره. توصیه نمیکنم. این دو روز رو مکتوب کردم فقط. 

هزارتا چیز توی ذهنمه.. همه هم ضد و نقیض طوری که نمیدونم اصلا درستن یا غلط..

دیشب سرش درد میکرد که اومد خونه. حتی زودتر از ساعت کاری و توی تایم ظرف شستن من در حالی که هندزفری بلوتوثی محبوبم توی گوشم بود در رو وا کرد و یه لحظه بدجور ترسیدم چون بی خبر اومده بود.

استامینوفن خورد و خوابید. پکر شدم اما خب دست خودش نبود.. دخترک رو قانع کردم بمونه خونه و رفتم از سوپری جفت خونه یکم چیپس و پفک خریدم کاری که شاید سالی یه بار بکنم! گفتم با هم بخوریم دلمون وا شه. بیدارش کردم هنوز سردرد داشت. پروژه موفقیت آمیز نبود. سهم خودمو خوردم بقیه شو براش گذاشتم کنار. خوابید و منم رفتم شام بپزم. چلو مرغ. با کلی التماس بیدارش کردم که یه چیزی بخوره. بعد یهو به فکرم رسید روغن بنفشه براش بزنم. پایه زیتون داشتیم‌. روش نوشته بود برای درمان سردرد. تا حالا امتحان نکرده بودیم. هر نقطه ای که نشونم داد درد داره روغن زدم و ماساژ. خوب شد. رفتم بچه رو بخوابونم. اومد توی اتاق گفت دوست دارم کنارتون باشم. گفتم چی شده؟ تو فکری؟ گفت از فروختن ماشین پشمونه. خب.. این موضوعی که من خیلی بازش نمیکنم توی گفتگوهامون چون اگر یک کلمه حرف بزنم فقط میتونم سرزنشش کنم و دلم خیلی پره. کمی حرف زد. این بچه هم ساعت دوازده و نیم خوابید. وقتی آب خواست، نون خواست، همسر براش آورد.

امروز شارژ بودم. هشت که همسر رفت خودمو از توی تخت کندم. سریع پلنرم رو آوردم و برنامه هامو نوشتم. عالی عالی بودم. دخترک که بیدار شد با هم رفتیم خرید کردیم. صبحانه خوردیم. ناهار فلافل حاضر کردم و برای همسرم فرستادم. دو بار هم مکالمه داشتیم‌. همه چی خوب بود. دخترک طبق ساعت مقررش پویا دید البته تا من ظرفا رو میشیدم و کارگاهو با هندزفری گوش میدادم تی وی روشن کرد و یک ساعتی اضافه تر دید اما به نسبت روزهای قبل عالی بود.. خیلی باهاش بازی کردم‌. مشغولش کردم‌ به پیج رسیدم و استفادمو از گوشی مدیریت کردم‌. به همسر گفتم وقتی اومد به سر به مامانش بزنیم اما هرچی زنگیدیم در دسترس نبود.ناچارا شام حاضر کردم. همسر تا اومد دوش گرفت بعد هرچی صدا کردم بیاد چای نیومد، بیاد شام، نیومد. منم که حسابی خشمگین شده بودم چای و شاممو جدا خوردم و دیگه آخراش اومد. گفت چته؟ و خلاصه یه مکالمه بدردنخور و نامربوط و بی سر و ته داشتیم و تهش من گفتم کاری به کارم نداشته باش‌. در حالی که خشمم داشت به داد زدن سر دخترک منتهی نیشد و کل روز خوبمو خراب میکرد، به رویاهام فکرمیکردم. دوست داشتم موقع چای با هم حرف میزدیم و از اتفاقات خوب امروز براش میگفتم. دوست داشتم حالا که سردرد نداره بتونیم وقت بگذرونیم با هم چون سه روز قبلش هم تهران بود و تنها بودم اما......... هیچ کدومو اینها رو ندید. تمام تلاش هام برای ساختن یه روز خوب برای خودم، خودش و بچه مون رو ندید. حتی این فرصت رو بهم نداد که براش بگم. و من موندم و یه دنیا حرف نگفته... چقدر ظلمه مگه نه؟ وقتی اون حالش خوب نبود من کنارش بودم، اونقدری که حالش خوب شد و حالا.. حتی حاضر نیست وقتی حالم خوبه هم منو بپذیره.. چه برسه که کمی ناخوش هم باشم!! خیلی درد داره‌‌.. اما من به خودم قول دادم منتظر واکنش اون نباشم‌. من اگه صبح ها با وجود خستگی نمیخوابم بخاطر خودمه.. بخاطر حال خوب خودم‌ اگر برام مهمه که دخترم زیاد تی وی نبیته بخاطر خودشه .. من نبابد بذارم اون روی تصمیم هام و حالم اثر بذاره‌. من فردا هم باید مثل روزی که گذشت پرانرژی باشم. شاید اولش خودمو بغل بگیرم اما نباید توی حال بدم بمونم. نباید غرررق بشم.

پس حالا.‌. با این حس چیکار کنم که بهم میگه بی تفاوت باشم؟ اگر نخوام حال اون روی من اثر بذاره یعنی عملا بود و نبودش برام مهم نیست. درصورتی که هست. وقتی تهران بود اینو فهمیدم. اما نکنه این وابستگی باشه؟ عشق؟ دوست داشتنه؟ چیه؟ آخه عشق که این شکلی نیست. عشق یعنی انتظارشو بکشی تا بیاد خونه. نه این که قبل اومدنش هی با خودت تکرار کنی بهش فکرنکن.. اگه نیومد شام بخوره خودت تنها بخور.. نه ذین عشق نیست‌‌.. این میشه بی مهری. که یه روزی هم ته میکشه و همین طوری هم نمی مونه.. وقتی عشقی نبود.. دوست داشتنی هم نیست..

دارم به رویاهای خودم می خندم! هرچی منتظر می مونم با هم یه جایی بریم، خودش پیش قدم نمیشه. حتی بهش هم میگم. بهونه میاره. بی ماشینی..گرما.. همون حرفای تکراری.. امروز گفتم دختر به این نیازت توجه کن! از ایده آل هات بیا پایین. خودت پیشنهاد یده فلان روز فلان ساعت بریم فلان جا. منتظرش نمون. آره میدونم خیلی بی مزه ست ولی بهتر از هیچیه. بعد که اینطور شد، خیلی دلم شکست. با این که دخترک یک ساعت زودتر خواب رفت و این بخاطر جون کندن های من در طول روز بود، اومدم دیدم خوابه. قلبم داشت تندتند میزد. رفتم زیر دوش آب داغ که میدونم برای پوستمم ضرر داره. کمی گریه کردم. بعد گفتم ولش کن من دیگه دلی برام مونده که برم بیرون باهاش؟ با دخترک میریم دوتایی. بعد... خودمو تصور کردم توی اون محیط.. گفتم اگه یه زوج ببینم با هم روی میز کوچولوی دونفذه چی؟ اون موقعه که حسودیم بشه‌. اون موقعه که بغضم بشکنه. زهرمارم میشه. با دوستام میرم اصن. ولی چی؟ حتی صمیمی ترین دوستمم جای توی لعنتی رو نمیگیره. من دلم یه میز میخواد که روبروم یه مرد نشسته باشه. آره من به این قاب نیاز دارم اما تو هیچ تلاشی براش نمی کنی.

از مدیریت اون مکان پرسیدم فردا که تعطیله همه جا باز هستن یا نه؟ نمیدونم تلاشی برای رفتن مون میکنم یا نه.. ولی این نامردیه.. این بی توجهی ها،ندیدن نلاش ها، قدردانی نکردن از این همه صبوری  و ......... با وجودی که خودش صدبرابر بدتر از اینها رو مرتکب شده و من همیشه ی همیشه کنارش بودم خیلی دردناکه....

  • بنتُ الهدی

الله

سه شنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۲، ۰۲:۰۷ ق.ظ

آمدم بنویسم دلم میخواهد خودم را مچاله کنم توی آغوشش و برایش از هر آنچه دلم میخواهد و ندارمش بگویم.. حالا که او خواب است و چند وقتی ست با خستگی میخوابد. بعد یادم آمد که حتی اگر بیدار بود و کنارش بودم هم نمیتوانستم از نداشته هایم برای مرد کمالگرایم چیزی بگویم. چون همه اش را به نقص تعبیر میکرد و نداشتن قدرت حل آنها و اصلا ماجرا آنطور که میخواستم پیش نمیرفت و در دور کمالگرایی می افتادیم. ذر واقع او نمیتوانست شنونده خوبی باشد اما..

چقدر خوب است که تو هستی خدای خوبم. قضاوتم نمیکنی. همیشه هستی حتی وقتی همه خوابند. هیچقت سرت شلوغ نیست. اصلا تو خودت از نگفته هایم خبرداری اما انگار از آن بالا با لبخند نشسته ای و مرا می شنوی مثل کسی که چیزی نمیداند. تو از من خواسته ای این هم صحبتی را. اینکه من بگویم چقدر از اوضاع گله دارم. بگویم امروزم چطور گذشت. برایت بگویم نگران چه چیزهایی هستم و وقتی خوب خالی شدم، انگاردست میکشی روی قلبم و آرامم میکنی. تو مهربان ترین و حامی ترین و بهترین چیزی هستی که میتوانستی باشی! من تا تو را دارم خوشحال ترینم

  • بنتُ الهدی

خداحافظ تهران

پنجشنبه, ۸ تیر ۱۴۰۲، ۰۳:۱۷ ب.ظ

خب بلاخره میخوام اینجا اعلام کنه کنم که

ما از تهران رفتیم :)

بعد از تحقیق و مشورت های اساسی به این نتیجه رسیدیم که تهران برای ما جای زندگی نیست. طبیعتا اساسی ترین مسئله کار همسر بود که اینجا اوکی بود و خیال مون راحت. تصمیم گرفتیم در شهری با امکانات کمتر ولی آرامش و آسایش بیشتر زندگی کنیم.‌

و این یک ماه و نیم رو توی خونه خانواده هامون گذروندیم با شرایط بسیار سخت و فرسایشی. اگر خدا بخواد شنبه کلید خونه رو تحویل میگیریم و اسباب کشی میکنیم. دلم میخواد یک طومار بنویسم از سختی زندگی در خانه دیگران :))) فقط اینو بگم که هر دو سه روز یکبار قبل خواب زار زار گریه میکردم و هیچ کاری جز صبر برای گذشت زمان از دستم بر نمی اومد. خداییش قدیمیا چطور توی یک اتاق با خانواده شوهر زندگی میکردن؟ اصلا برام قابل هضم نیست :| من حتی به خانواده خودمم نمیتونم اینقدر نزدیک باشم!

خلاصه که روزشماری میکنم بریم خونه خودمون. از تصمیم بزرگی که گرفتیم خوشحالیم و شما هم دعا کنید خدا کمک مون کنه و مثل همیشه هوامونو داشته باشه.

  • بنتُ الهدی

شیرینی عبور از سالهای سخت

دوشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۱:۱۰ ب.ظ

این بلوغ، این پختگی، این تسلط، این اقرار به اشتباهات گذشته و تلاش برای جبران شون برای من یک دنیا ارزشمنده ❤️

بعد از گذروندن هفت سال و نیم دارم مردی رو میبینم که این ویژگی ها رو داره. حقیقتا خیلی سخت گذشت بهمون. ولی ساخته شدیم. رشد کردیم. و من میتونم آینده ی روشن مون رو شفاف تر از همیشه ببینم. در کنار مردی که این روزها بهش افتخار میکنم و شاکرم که توی مسیر درستی افتاده. و الان وقتشه که روی رشد خودم کار کنم‌ و با سرعت برم جلو. ما داریم یک تصمیم مهم میگیریم. دعا کنید خیر باشه.

  • بنتُ الهدی

نفس عمییق

پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۶:۱۵ ب.ظ

بهم پیامک داد که بعد از ساعت ۲ باید بره جایی و یکی دو ساعت کار داره. قرار بود ۲ بیاد خونه. پنجشنبه ست مثلا! یکم بعدش زنگ زدم و گفتم واریز کنه. میخواستم برم سبزی بخرم برای مهمونی فردا و کمی ظرف و ظروف. با اکراه پرسیدم ساعت چند میای؟ ۶ خونه ای؟ با اطمینان گفت آررره زودتر از ۶ خونه ام حتما. و من توی دلم گفتم شک ندارم که مثل همیشه دیرتر از ۶ میای. و حالا ساعت چنده؟ از ۶ گذشته. و من یقین داشتم همینطور میشه. بنظرتون با این مرد بدقول چیکار کنم؟ مردی که همیشه نیست. هروقت نیازش داری کار داره. یا سرکار یا پای تلفن. و من رو کاملا ناامید کرده. یه وقتایی دلم میخواد همین بلا رو سرش بیارم و عجیبه که خودش از بدقولی متنفره ولی اینقدر متعهد نیست که حتی یه تلفن بکنه و بگه کارم طول کشیده. چقدر غمگینم. البته من حتی روی کمکش هم حساب نکرده بودم. ولی گفتم خریدا رو ساعت ۷ انجام بدیم برای فردا. چون سختمه با بچه برم و خوشم هم نمیاد و دستم سنگین میشه تا برسم خونه. نمیخوام بهش تلفن کنم. اما یه بغضی توی گلومه و بارها بهش گفتم با این کارش چه حس بدی بهم میده و اونم بهم حق داده و دفعه بعد دوباره همین کار رو تکرار کرده. واقعا ازتون میخوام اگر نظری، پیشنهادی دارید بهم بگید. من دیگه رد دادم :|

  • بنتُ الهدی

بی ماشینی

سه شنبه, ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۵:۲۸ ب.ظ

توی این شش، هفت ماهی که ماشین رو فروختیم، هیچوقت پیش‌ نیومد که جای خالی شو حس کنم. حتی توی سفرهای پشت سر هم که به قم داشتیم هم هردومون خوشحال بودیم که داریم با قطار میریم. یا وقتایی که مهمونی دعوت بودیم و با دیدن قیمت اسنپ چشمامون گرد شد اما دل رو زدیم به دریا و رفتیم. الان اما.‌. دلم ماشین مونو خواست که بشینیم توش و بریم دربند‌‌.. مثل اون شب که رفتیم با جیب خالی و فقط دو کاسه آش خوردیم و برگشتیم.. هوا هم عالی بود و اون پیاده روی خیلی چسبید و از شانس خوب ما که آخرهفته نرفته بودیم اوضاع حجاب واقعا مناسب بود ولی الان نمیدونم حتی وسط هفته اش هم چطوره :/ خلاصه که دلم یه جای خوش آب و هوا میخواد.. خسته ام. خیلی. نیاز دارم از نقش مادری فاصله بگیرم. نیاز به حمایت و کمک دارم. چندین ساعت رهایی دلم میخواد‌. یه استراحت عمیق‌.. حقیقتا همون موقع که ماشین داشتیم هم همسر سختش بود برای تفریح خانوادگی از خونه بزنه بیرون. دیگه الان که بهونه ی بی ماشینی هم بهش اضافه شده.. هرچند که میبینم خیلی تلاش میکنه اینطور نباشه ولی عملا آخرهفته ها خیلی درگیر کار هست و سهم تفریح ما پیچونده میشه :| کاش میشد امشب هرطوری هست از خونه بزنیم بیرون..

  • بنتُ الهدی

این روزهایمان

يكشنبه, ۳ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۴:۳۷ ب.ظ

الهی شکر الهی شکر.. الحمدلله..

ذکر هایی که این روزا زیاد میاد رو زبونم..

الحمدلله بابت نعمت ماه مبارک رمضان .. و شب های قدرش.. که همسر رو حسابی تکون داد و من این روزها دارم از بهبود رابطه مون کیف میکنم و خوشحالم..

تونست اعتمادم رو دوباره جلب کنه و آرامش رو تجربه کنم.. و حالا میتونم رها باشم و هرچی پتانسیل دارم توی رابطه بذارم و اون حس یک طرفه بودن و تحت کنترل بودن رو ندارم.. قراره مشاورش رو عوض کنه و داروهاش رو هم منظم مصرف میکنه. دخترجان رو سه روز در هفته میبرم کلاس و توی این فاصله میرم کتابخونه و مشغول کارهام میشم و در برابر وسوسه های شیطان مقاومت میکنم که میگه اگه دومی رو بیاری آزادی تو از دست میدی :)) 

همچنان محتاج دعاهاتون هستیم. عیدتون مبارک. نماز و روزه هاتون قبول باشه..

  • بنتُ الهدی

۱۴۰۱ و ۱۴۰۲

دوشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۱، ۱۱:۰۲ ق.ظ

آخرین روزهای اسفند ۱۴۰۰ یکی از اقوام همسر از دنیا رفت و ما روزهای اول ۱۴۰۱ و لحظه ی تحویل سال سر مزار ایشون بودیم.. روزهای تلخی بود برای همه مون..

بعد که برگشتیم تهران و زندگی ادامه داشت.. ماه رمضان دخترک مهد قرآن مجازی داشت و بکی از مربی هاش هم عمه اش بود و ما هرروز یه روتین جذاب با هم داشتیم.. تعطیلات عید فطر دلو زدیم به دریا و رفتیم مشهد و مادرهمسر و یکی از خواهراش هم باهام.ن بودن و چه خاطره قشنگی شد..خرداد ۱۴۰۱ برای اولین بار برای برادرجان رفتیم خواستگاری و خاطره و تجربه ی خیلی خوبی بود :)) تابستان برای اولین بار با دخترکم کلاس مادر و کودک رفتیم و چقدر از همه جهت براش خوب بود.. اول مرداد رفتیم در دنیای مستاجری و از خونه پدرهمسر بیرون اومدیم.. هرچند خیلی چالش داشتیم.. خونه اکه قدیمی و کوچیکه اما دوستش داریم و یک ماهه صاحبخونه قصد فروشش رو داره! تابستان هرروز صبح با دخترک میرفتیم پارک نزدیک خونه و چقدر خوب بود..آخرای تابستان کار فروش لباس رو شروع کردم و همسر همزمان وارد بازار شد که الان اون کار رو رها کرد و در شرکت مشغول به کاره.. ماشین مون رو فروختیم..  و پاییزش بنظرم سخت ترین قسمت سال بود.. اون همه آشوب و غم و غصه و کشته ها.. و همزمان چالش بزرگ بین من و همسر که نفس گیرترین روز های سال بود.. هوففف.. همچنان دارو میگیره و جلسات مشاوره رو هرچند با اکراه و نامنظم دنبال میکنه.. زمستان هم به مون اندازه برای من سخت بود.. اونقدری که امسال حتی یه اخه نرگس هم نخریدم... اما همسر به خیلی از قول هاش عمل کرده و این روزهای آخرسالی خوشحال و شاکرم که اوضاع مون خیلی بهبود پیدا کرده.. دو تا اتفاق دوست داشتم بیفته که نشد.. یکی اربعین بود که حسرتم شد و نرفتیم.. یکی هم تولد فرزند دوم بود که اون هم عملا از برنامه هامون خط خورد بخاطر شرایط پییچده بین مون.. امیدوارم اگر به صلاح مون هست هردوتاش در سال ۱۴۰۲ رقم بخوره.. دیگه مهد دخترک هست که پیگیریم برای ثبت نامش یا کلاس هایی که مستقل از مادر بگذرونه.. شغل همسر هم امیدوارم تا آخر ۱۴۰۲ همینی که هست بمونه و نخواد تغییرش بده چون ظاهرا از همه نظر ایده آله.. امیدوارم مهاجرت خانواده به قم هم اتفاق. امیدبخش سال جدید باشه و من خوشحال ترینم که قراره نزدیک تر بشیم.. به خواستگاری هم در پیش داریم برای آقای برادر که ببینیم قسمت میشه یا نه.. قراره امشب کنار خانواده همسر باشیم و شب بمونیم تا فردا ظهرش که مهمانی هست و عصر باید برم بخیه دندونمو بکشونم و چهارشنبه صبح اگر خدا بخواد بریم قم برای یکی دو روز..

اینم از گزارش ۱۴۰۱ و آرزوهای ۱۴۰۲

الهی هرچی خیره اتفاق بیفته.. مهم ترینش عاقبت بخیری، ظهر آقا، سلامتی همه مون..

عیدتون پیشاپیش مبارک :)

امیدوارم شیرینی های ۱۴۰۲ براتون بیشتر از سختی هاش باشه و البته که توی همه اش رشد هست..

  • بنتُ الهدی

آخرین شب سفر

پنجشنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۱، ۰۹:۳۵ ب.ظ

طبق معمول اومدم فقط نیمه ی خالی لیوان رو براتون بنویسم و برم تا انرژی منفی بعدی :))

۱۰ روز هست که در سفریم. منزل پدری. و سر برگشت مون من اینقدر حس بدی دارم که خدا می دونه. دقیقا داریم شبی برمیگردیم که فرداش دورهمی خانواده مادری من هست و من سر این که نیستیم چقدر مورد عنایت حرف های مامانم قرار گرفتم.. کلا این سفر از حرف های مامان خیلی حس منفی گرفتم.. کلی انتقاد و پیشنهاد و شکایت از زندگی مشترک مون بهم گفتن.. و من روز به روز حس میکردم که چقدر همسرم ایراد داره و انگار نمیتونستم رفتار های خوبشو ببینم.. تازه مامانم نصف مسائل ما رو نمیدونه وگرنه توی این سفر به این نتیجه میرسیدم که جدا بشیم اصلا :))

و همسر هم انصافا سنگ تموم گذاشت طوری که من هیچ جای دفاعی نداشتم در مورد انتقادات خانوادم جز لبخند و تایید حرفاشون و اینکه بگم این مسائل فقط با مشاور حل میشه و دعوت شون کنم به صبوری

و میخوام در برگشت شبانه مون در این مورد با همسر حرف بزنم و بگم نمیتونه هرطور دلش خواست با ما رفتار کنه و تحمل همون رفتار متقابل رو نداشته باشه در مورد خودش! خیلی خشمگینم چون اگر من مثل خودش اینقدر بدقول بودم زمین و زمان رو به هم میدوخت .. و من دلم میخواست آب بشم توی زمین از شرمندگی در برابر عزیزانم.. اینقدر دلم میخواد تلافی کنم و ببینم چه حرفی برای گفتن خواهد داشت..

پر از حس بی اعتمادی و موردتمسخرواقع شدن و عدم امنیت توی رابطه مون هستم..

  • بنتُ الهدی

اینم از عروسی!

چهارشنبه, ۱۰ اسفند ۱۴۰۱، ۱۲:۴۶ ب.ظ

براش مینویسم: سلام به اندازه پول یارانه از یکی قرض بگیر یارانه رو که گرفتیم بهش برگردون. پیامک‌ رو ارسال میکنم و بغضم میشکنه و زار زار گریه میکنم.

نزدیک اذانه. با خدا حرف میزنم. میگم میبینی چقدر دلم شکسته؟ میبینی برای یه لباس عروسی که میدونم آخرش هرطوری شده تهیه میشه چقدر باید ناراحت باشم؟ من که طلامو‌ فروختم تا بدهی هاشو بده. چندبار بهش گفتم ماه دیگه عروسی داریم. پنج‌ تومنشو بذار کنار. نکرد و الان نمیدونم چه خاکی باید به سرم بریزم. از همون اول گفتم خدایا میشه ما موقع عروسی مریض باشیم؟ اصن کرونا بگیریم که بهونه ای بشه برای نرفتن. وگرنه من که چقدر دوست دارم بریم. چقدر دلم میخواد برم آرایشگاه. دلم میخواد همسر کت و شلوار بپوشه. نه که‌ چون دلم میخواد.. بعد ۷ سال یه شنیون و میکاپ ساده دوست دارم. باید لباس بخرم. اونم که دایی عروسه مثلا.. حالا کادو رو چیکار کنیم؟ بلیط برگشت مون چی میشه؟ آره دارم بخاطر همه ی اینها گریه میکنم.. میدونم که برای خدا کاری نداره.. همه ش جور میشه ایشالا.. ولی کم کاری بنده اش رو چکار کنم؟ اصلا چرا من باید قبل هر برنامه شادی اینقدر غصه بخورم؟ استرس بکشم؟ و خلاصه زهرمارم بشه و یه خاطره تلخ از پشت صحنه ماجرا توی ذهنم نقش ببنده..

دلم میخواد از جلسه مشاوره هفته پیش بنویسم.. هنوز وقت نشده..

  • بنتُ الهدی