روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

آخرین شب سفر

پنجشنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۱، ۰۹:۳۵ ب.ظ

طبق معمول اومدم فقط نیمه ی خالی لیوان رو براتون بنویسم و برم تا انرژی منفی بعدی :))

۱۰ روز هست که در سفریم. منزل پدری. و سر برگشت مون من اینقدر حس بدی دارم که خدا می دونه. دقیقا داریم شبی برمیگردیم که فرداش دورهمی خانواده مادری من هست و من سر این که نیستیم چقدر مورد عنایت حرف های مامانم قرار گرفتم.. کلا این سفر از حرف های مامان خیلی حس منفی گرفتم.. کلی انتقاد و پیشنهاد و شکایت از زندگی مشترک مون بهم گفتن.. و من روز به روز حس میکردم که چقدر همسرم ایراد داره و انگار نمیتونستم رفتار های خوبشو ببینم.. تازه مامانم نصف مسائل ما رو نمیدونه وگرنه توی این سفر به این نتیجه میرسیدم که جدا بشیم اصلا :))

و همسر هم انصافا سنگ تموم گذاشت طوری که من هیچ جای دفاعی نداشتم در مورد انتقادات خانوادم جز لبخند و تایید حرفاشون و اینکه بگم این مسائل فقط با مشاور حل میشه و دعوت شون کنم به صبوری

و میخوام در برگشت شبانه مون در این مورد با همسر حرف بزنم و بگم نمیتونه هرطور دلش خواست با ما رفتار کنه و تحمل همون رفتار متقابل رو نداشته باشه در مورد خودش! خیلی خشمگینم چون اگر من مثل خودش اینقدر بدقول بودم زمین و زمان رو به هم میدوخت .. و من دلم میخواست آب بشم توی زمین از شرمندگی در برابر عزیزانم.. اینقدر دلم میخواد تلافی کنم و ببینم چه حرفی برای گفتن خواهد داشت..

پر از حس بی اعتمادی و موردتمسخرواقع شدن و عدم امنیت توی رابطه مون هستم..

  • بنتُ الهدی

اینم از عروسی!

چهارشنبه, ۱۰ اسفند ۱۴۰۱، ۱۲:۴۶ ب.ظ

براش مینویسم: سلام به اندازه پول یارانه از یکی قرض بگیر یارانه رو که گرفتیم بهش برگردون. پیامک‌ رو ارسال میکنم و بغضم میشکنه و زار زار گریه میکنم.

نزدیک اذانه. با خدا حرف میزنم. میگم میبینی چقدر دلم شکسته؟ میبینی برای یه لباس عروسی که میدونم آخرش هرطوری شده تهیه میشه چقدر باید ناراحت باشم؟ من که طلامو‌ فروختم تا بدهی هاشو بده. چندبار بهش گفتم ماه دیگه عروسی داریم. پنج‌ تومنشو بذار کنار. نکرد و الان نمیدونم چه خاکی باید به سرم بریزم. از همون اول گفتم خدایا میشه ما موقع عروسی مریض باشیم؟ اصن کرونا بگیریم که بهونه ای بشه برای نرفتن. وگرنه من که چقدر دوست دارم بریم. چقدر دلم میخواد برم آرایشگاه. دلم میخواد همسر کت و شلوار بپوشه. نه که‌ چون دلم میخواد.. بعد ۷ سال یه شنیون و میکاپ ساده دوست دارم. باید لباس بخرم. اونم که دایی عروسه مثلا.. حالا کادو رو چیکار کنیم؟ بلیط برگشت مون چی میشه؟ آره دارم بخاطر همه ی اینها گریه میکنم.. میدونم که برای خدا کاری نداره.. همه ش جور میشه ایشالا.. ولی کم کاری بنده اش رو چکار کنم؟ اصلا چرا من باید قبل هر برنامه شادی اینقدر غصه بخورم؟ استرس بکشم؟ و خلاصه زهرمارم بشه و یه خاطره تلخ از پشت صحنه ماجرا توی ذهنم نقش ببنده..

دلم میخواد از جلسه مشاوره هفته پیش بنویسم.. هنوز وقت نشده..

  • بنتُ الهدی

نشونه

شنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۵۹ ب.ظ

برام جالبه.. وقتی میخوایم قهر کنیم یه اتفاقی میفته که مجبورر میشیم با هم مرتبط بشیم.. یادمه اولای عروسی مون بود و شب بعد از کلی جر و بحث با خشم و دلخوری زیاد اومدیم بخوابیم. کمی که گذشت دیدم ای وای! یه سوسک بالدار بزرگ توی چارچوب در وایساده و نمیتونم برم بیرون اتاق آب بخورم. خلاصه همسرو صدا زدم و کلی خندیدیم و اون سوسک باعث شد همه چی رو فراموش کنیم :)) 

در حالی که حسابی ازش شاکی بودم و دیشب نتونستم خوب بخوابم صبح اومدم گوشی مو بردارم که افتاد زیر تشک تخت و از اونجایی که زورم نمیرسید بیارمش، مجبور شدم صداش بزنم کمکم کنه :/ و بعدش که همچنان در حالت نیمه قهر رفت سرکار و با گوشی خودم اسنپ گرفته بود بهم زنگ زد و گفت که ماشین باباش دستش بوده اما فراموش کرده و با اسنپ رفته :))))) وای چقدر خندیدیم و باز بهمون ثابت شد که قهر کردن به ما نیومده و انگار خدا یه کاری میکنه تا ما رو به هم وصل کنه.. الانم میخواد با اسنپ بیاد خونه ناهار بخوره و با ماشین برگرده :))

خدا این بهونه های کوچیک برای آشتی رو از ما نگیره :))

  • بنتُ الهدی

به وقت تولدش

يكشنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۱، ۰۵:۵۹ ب.ظ

چهارسال پیش.. مثل امشبی.. یکی از علائم زایمان زودتر از زمانی که فکرشو میکردیم سراغم اومد و آخرای شب راهی بیمارستان شدم..در حالی که همه نگران بودن چی میشه اما واقعا لطف خدا بود که من بدون ذره ای استرس اون شب رو توی بیمارستان گذروندم و فردا ظهرش یعنی ۱۷ بهمن ۹۷ دخترجانم رو بغل گرفتم.. 

زیباترین و سخت ترین و شیرین ترین روزها رو گذروندم توی این چهارسال.‌. از سختی های روزهای اولش گرفته تا شیرینی های امروز.. کلی تجربه و رشد داشته برام‌ مادری.. از خدا میخوام کمکم کنه دخترم توی مسیر خودش قدم برداره.. 

بهم گفته کیک تولد توت فرنگی میخواد و کادوی اسباب بازی و دوست داره دوستاشم توی تولدش باشن! داریم سعی میکنیم همین کارو بکنیم :)

بینهایت خداروشکر میکنم که دارمش.. شما هم برای عاقبت بخیریش دعا کنید :)

  • بنتُ الهدی

اندر احوالات

پنجشنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ۰۲:۰۷ ب.ظ

اصلا حال و حوصله عید رو ندارم..

آخر هفته دیگه دعوتیم جشن عقد پسرخاله همسر قم.. اسفند هم عروسی خواهرزاده شه.. اما دریغ از یه ذره شور و شوق.‌. 

از همه ی این مراسمات فقط به هزینه ای که برامون داره فکر میکنم.. لباس میخوایم.. رفت و آمدش.. کادوی عروسی..

از اون بدتر دلخوری های عید که کجا بمونیم؟ سال تحویل پیش کی باشیم؟ مهمونی ها رو چکار کنیم؟ و قصه تکراری هرسال...

خانواده من انتظار دارن ما همیشه خونه اونا باشیم.. و وقتی یه مهمونی از خانواده همسر میریم‌ مدام سوال میکنن که پس کی برمیگردین؟ از اونور خانواده همسر میگن باید پیش ما هم بمونید. حالا امسال ماشین هم نداریم و این خودش یعنی فاجعه.. خدایا دلم میخواد هرسال عید غیب بشم تا این تعطیلات زهرماری بگذره.. 

رابطم با همسر داره به مرحله بی تفاوتی میرسه. یعنی اینکه بعضی شبا نمیاد دیگه برام مهم نیست. یه کاری کرد که بدجوری از چشمم افتاد و کاملا سرد شدم. انگار توی دو تا دنیای متفاوتیم و وقتی میاد خونه هیچ حرفی ندارم که باهاش بزنم. دلم برای خودم میسوزه و اینو میخوام با مشاور مطرح کنم. حس میکنم دیگه نمیشناسمش. شاید اگه یه عذرخواهی درست و حسابی ازم میکرد و بابت ترک رفتارش تعهد میداد میتونست دلمو بدست بیاره اما بجاش منو مقصر دونست و شروع کرد به دلیل تراشی.. از این وضعیت خسته شدم. دعا کنید بخیر بگذره

  • بنتُ الهدی

طعم شیرین استقلال

يكشنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۳۰ ب.ظ

وقتی که اومدیم تهران و دخترک دوسال و اندی سنش بود، مشغول یه کار مشترک با همسر شدیم که من پیجش رو به عهده گرفتم و بعد از مدتی چون تولیدکننده مون کار رو متوقف کرد، تعطیل شد.. همزمان یه کار پاره وقت و در منزل مرتبط با رشته ام از یه تیم خوب بهم پیشنهاد شد و درجا پذیرفتم.. که همچنان مشغولشم‌‌.. با اینکه درآمد آنچنانی نداره اما چقدر لذت بخشه.‌. یه وقتایی از بی پولی نجاتم داده، یه وقتایی کمکم کرده دست پر برم خونه دوست و فامیل یا چیزایی که دلم میخواسته برای خودم بخرم.. و حالا هم که چندماهه مشغول فروش لباس کودک و نوجوانم.. دیروز تو حسابم شش هزارتومن بود.. حساب همسر که خالی.‌‌. تو فکر بودم که همکار جان پیام داد ساعت کاری دی ماه رو براش بفرستم و درجا واریز کرد :)) امروز با همون پولا صبحانه خوردیم :)) هرچند همسر متنفره از اینکه درآمدم رو برای خونه خرج کنم و همیشه میگه همش مال خودته، اما متاسفانه اونقدر قیمتا بالاست که عملا هیچیش به خودم نمیرسه و معمولا خرج خانواده میشه :| ایرادی نداره که گاهی توی شرایطی مثل الان که دست مون خالیه، من خرج کنم و نیازمون برطرف بشه. همسر هم معمولا وقتی پول دستش رسید بهم برمیگردونه. گاهی چند برابر :)) 

  • بنتُ الهدی

استیصال

جمعه, ۳۰ دی ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ

خیلی جدی دست گذاشته روی یکی از بزرگترین اختلاف نظرهامون و داره براش اقدامات عملی میکنه. من نمیخوام کوتاه بیام. با خودم میگم چون مشاوره شو هنوز نرفته، این حرفا رو میزنه. ولی ممکنه تصمیمش رو عوض نکنه.. اونوقت هیچ کدوم مون همنظر نیستیم و احتمالا باید مسیرمونو از هم جدا کنیم. این فکرها رو میکنم و با تصور جدایی، اشکم درمیاد. هی خودمو دلداری میدم و میگم نه همه چی درست میشه.. بعد دوباره بهش فکرمیکنم.. قرار شده بریم مشاوره و باهاش مطرح کنیم. امشب باید خودم نوبت بگیرم چون خودش هی پشت گوش میندازه. حسابی بی انرژی ام‌ و خسته از هرچی تلاشه. گاهی میگم جدا بشم و راحت کنم خودمو.. بعد هرچی خاطره داریم میاد جلو چشمم و اشکمو درمیاره.. دوباره میگم همه ی اونایی که جدا شدن همین حسو داشتن. بعد یه مدت همه چی عادی میشه لابد. میخوام به مشاور بگم اگه تهش به جایی نمیرسه هرچی زودتر بهم بگه. همین که هفت سال عمرمو پای این زندگی گذاشتم کافیه. این بچه هم خدا حتما هواشو داره‌‌. من که براش کم نمیذارم.

باید حتما این هفته مشاوره رو بریم. منم حرف دارم. این ماه تولد پدر و دختره و من عین احمق ها دارم فکرمیکنم برای تولدش یه جشن خاص و زیبا بگیرم :| آره دوستش دارم. مخصوصا از وقتی دارو میگیره و خیلی عوض شده، و این بیشتر از همه اذیتم میکنه..

  • بنتُ الهدی

تکرار

سه شنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۰۲:۰۹ ب.ظ

خستم از کارهای روزمره ی خونه.. پختن و شستن و تمیزکردن.. از دخترکی که ازم بازی میخواد.. همش گرسنس و مداام حرف میزنه و خونه رو میترکونه.. میدونم همه ی اینها جای شکر داره.. اما دلم گرفته.. چی میشد منم لااقل یک روز در هفته ناهار دستپخت مامانم رو میخوردم؟ یه وقتایی میرفتم اونجا دخترک رو میذاشتم و میرفتم بیرون.. چی میشد ارتباطم با دوستم بجای تلفنی، حضوری بود؟

دیشب به همسر میگم دلم یه فضای رومانتیک میخواد. با هم بریم قدم بزنیم میگه هوا سرده :| تابستون هم دقیقا بهانش اینه که هوا گرمه :/ دیدم فایده نداره پاشدم شمع گذاشتم دور میز برای شام. یه عالمه ازش تعریف و تشکر کردم درحالیکه سرش توی گوشی بود :| نیازم به فاز عشقولانه برطرف نشد. قراره فردا بمونه خونه. شب هم مهمونی دعوتیم. بهش میگم خب فردا کارت بانکیت رو بده بعد هرچقدر میخوای بخواب :)) باید بشینم برای فردا برنامه بریزم و از فرصت سو استفاده کنم :)) امیدی ندارم که پایه باشه و حرکت رمانتیکی بزنیم لااقل یه تایم تنهایی برای خودم بچینم. 

  • بنتُ الهدی

رفیق

يكشنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۲۹ ق.ظ

امروز با هم قرار گذاشتیم. دخترک رو سپردم به همسر و تقریبا دو ساعت و نیم با رفیقم حرف زدیم.. رفتیم یه جای خیلی قشنگ و با هم غر زدیم، درددل کردیم، ناامید شدیم، خندیدیم، به هم دلداری دادیم و .......

چقدرر خوب بود.. حرفایی که به هیچکس نمیتونستم بگم رو بهش گفتم.. از روزهای سختی که پشت سر گذاشتم.. اونم گفت.. حالش خوب نبود و هردومون نیاز داشتیم به این گفتگوی طولانی دلچسب.. با پسر یک ساله اش اومده بود و کافه هم رفتیم. موکا خوردم و لذت بردم از وقت گذروندن با دوست عزیزم..

هرچند شرایط زندگی مون خیلی شبیه به هم نیست، ولی هربار که باهاش حرف میزنم کلی چراغ برام روشن میشه و ازش یاد میگیرم..

حیف که این همه دوریم از هم و نعمت گفتگوی حضوری رو از دست دادیم.. هربار که از تهران میام، حتما حتما میبینمش و حرف زدن باهاش حالمو خیلی خوب میکنه..

  • بنتُ الهدی

دوتایی

شنبه, ۱۷ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۱۴ ق.ظ

اومدم از یه اتفاق ناراحت کننده بنویسم اما همه شو پاک کردم و میخوام قسمت شیرین ماجرا رو بگم :)

ما اینجا، توی این سفر کوتاه، موفق شدیم چند ساعتی بدون حضور دخترک و دونفره با هم بریم بیرون در حالی که خیال مون راحت بود دخترک در امن ترین جای ممکن یعنیپ خونه پدرومادرم هست..

و این اتفاق خیلی برامون خوشحال کننده بود. و به هردمون حس خوبی داد.. هرچند قبل و بعدش تا دلتون بخواد دلخوری و ناراحتی پیش اومد :)) اما این تایم دونفره حسابی چسبید..

از ته قلبم دعا میکنم هرکس دوست داره تجربش کنه، بزودی قسمتش بشه

  • بنتُ الهدی