جوان شهر خمیدن به تو نمی آید ..
نمیدونم فاطمیه ی امسال چه با دل من کرده ..
که اینقدر غرق غمش شدم .. بیشتر از همه ی سال های قبل ..
غمش برام سنگینه .. دلم روضه میخواد .. اشک ریختن میخواد ..
نمیدونم فاطمیه ی امسال چه با دل من کرده ..
که اینقدر غرق غمش شدم .. بیشتر از همه ی سال های قبل ..
غمش برام سنگینه .. دلم روضه میخواد .. اشک ریختن میخواد ..
یاد بگیریم وقتی نمیتونیم وارد دانشگاه بشیم و تحصیلات دانشگاهی داشته باشیم، صرفا بخاطر ادامه ی تحصیل وارد حوزه ی علمیه نشیم. درس دین خوندن مسئولیت داره.
یاد بگیریم وقتی حوزوی شدیم لااقل عفت کلام داشته باشیم ! مردم به حوزه رفته ها جور دیگه ای نگاه میکنن.
یاد بگیریم وقتی پدر یا مادر شدیم مسئول تربیت فرزندمون هستیم. تعدد فرزند به تنهایی مزیت نیست.
یاد بگیریم مسئولیت پذیر بشیم. همین.
شک داشتم به مامان بگم یا نه .. از صبح که این خبر رو بهم داد به هم ریختم و دعا کردم همه برنامه ریزی هاش بهم بخوره ! زنگ زدم به مامان. آرومم کرد. راه حل داد. با هم مشورت کردیم و چند تا گزینه بهم پیشنهاد داد تا مطرح کنم. عالی بود. اگر خودم تنهایی با این مسئله مواجه میشدم قطعا اشتباه تصمیم میگرفتم و فقط اعصابم خرد میشد ! هرچند هنوز تصمیم نهایی گرفته نشده، هرچند میدونم باید از بعضی خواسته هام بگذرم، هرچند میدونم همه چی اونجور که من میخوام پیش نمیره، ولی خداروشکر که مامان هست و کمکم میکنه.
خدایا خودت ختم به خیرش کن ..
سعی کردم قوی باشم. از همون روز اول شروع گلو درد. هرروز به نوبت برای خودم آبلیمو عسل، آویشن و چهارتخمه آماده کردم و خوردم. غذا پختم و ریتم زندگی مثل قبل ادامه داشت ! نمیدونم چی شد ولی در یک لحظه تصمیم گرفتم که لوس (!) بازی درنیارم و خودمو به مریضی نزنم. حتی دیرتر از همیشه به مامان خبر مریضیم رو دادم. با تمام این ها کارم به دکتر کشید و کپسول و آمپول. از این ناراحت نیستم. حرفم اینه که این مقاومت هامون در برابر حوادث زندگی چقدر ارزش منده؟ و اصلا درست هست یا نه؟ اگر من کمی کمتر به خودم فشار میوردم و حالت آدم های بیمار رو داشتم چی میشد؟ اگر امروز که همسر زنگ زد و یهویی خبر داد که برای ناهار خونه ست من سریع پانمیشدم و غذا نمیپختم چی می شد؟ آیا این تلاشم برای همسرم ارزشمنده یا تفاوتی نداره؟ چقدر باید توی زندگی انعطاف پذیر و قوی بود؟ آیا تحمل سختی ها لازمه؟
نظر شما چیه ؟
همه چیز از همین شکستن ها شروع میشود .. همین لحظه های لعنتی ..
صدایت می کند ولی طوری سرت را کرده ای توی گوشی که نمی شنوی
سفره را که میچیند میگویی "الان میام" و این "الان" آنقدری طول میکشد که غذا سرد میشود
از خانه ی دوستش برگشته. هنوز سلام نکرده توی دلت میگویی : باز شروع شد .. الان میخواد هرچی چرت و پرت گفتن بیاد واسه من تعریف کنه !
بترسید .. بترسید از زنی که دیگر منتظر هیچ چیز نیست. بترسید از زنی که همه ی زندگی اش را باخته ..
نه منتظر است بعد از غذا از دستپخت اش تعریف کنی
نه اسمت را با "جانم" صدا میزند
بشقابش را می آورد سر سفره و تلویزیونش را تماشا میکند
دیگر برایش مهم نیست . بیایی .. نیایی . اصلا باشی .. نباشی !
بترسید .. بترسید از زنی که اصلا یادت نمی آید آخرین بار گریه اش را کی دیده ای؟ زنی که گریه هایش را می برد توی حمام جای شانه های مردش .. که مبادا صدایش را بشوی. بغض هایش را قایم می کند توی گلویش. همان وقتی که ندیدیش اش. نشنیدی اش.
وقتی خاله زنگ زد که دعوت کند برای شام پنجشنبه شب، بدون این که خبرت کند خودش ته ماجرا را میخواند و میگوید : ممنون خاله جان. ما نمیتونیم بیاییم. شرمنده. نه این که دلش نخواهد ها ! دیگر حوصله ی کل کل برای یک مهمانی ساده را ندارد
بترسید از زنی که لاک هایش شش ماه است بلااستفاده مانده و دارد خشک میشود
زنی که غذاهایش دیگر طعم قبل را نمی دهد.
زنی که "عشق" کم دارد
من نه اصراری دارم و نه خودم را مقید کرده ام به این خرج های اضافی. نه کسی را دارم که از سر چشم و هم چشمی با هم سر این چیزها رقابت کنیم ! فقط دلم میخواهد چندتایی عکس شیک و مرتب داشته باشید.
برای یک سالگی ات جشن (تو بخوان دورهمی) نمیگیرم. خودم و خودت و پدرت. راستش تولد یک سالگی پسرکی رفتم و چقدر نچسب بود ! خودش که اصلا متوجه ماجرا نبود و من آن روز تصمیم گرفتم که برای تو جشنی به پا نکنم. من و پدرت خانه را کمی بادکنکی میکنیم و کیک میخوریم و با خوشحالی برایت تولد تولد تولدت مبارک میخوانیم. همین. یک شب قبلش هم لباس های قشنگت را تنت می کنیم و می رویم آتلیه برای ثبت تولد یک سالگی ات. فکرکنم ده تاعکس کافی باشد. عروسک ها/ماشین ها و خوراکی هایی که دوست داری را هم میبریم. بعد صبر میکنیم تا چهار نفره شدن مان. آن وقت عضو چهارم خانواده که یک سالش شد چهارتایی دوباره می رویم آتلیه. توهرچند سال ات که میخواهد باشد. اصلا این بشود رسم خانوادگی ما. چند تا یک سالگی برویم آتلیه خوب است؟
امروز، وسط درگیری ها و شلوغی های امتحانات این دو هفته، یه تلفن بهم شد و خبر خوبی شنیدم :) میشه دعا کنید فردا برام اتفاقات خوبی رقم بخوره ؟ ممنون