روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

کمی تامل لطفا

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۴۹ ب.ظ

چند دقیقه پیش وارد یه کانال فروش پارچه ی چادری شدم. عکس گذاشته بود از پارچه های چادر رنگی گل گلی و سه بُعدی !! خب واقعا قشنگ بودن اما انگار یادمون رفته چادر رو برای چی سر میکنیم ! برای زیبایی؟ جلب توجه؟ اون که دیگه حجاب نیست ! اگر قرار باشه من با پوششم نگاه نامحرم رو به خودم جلب کنم که دیگه اسمش پوشش نیست ! درست شبیه چادری هایی که آرایش میکنن ! خب دقیقا اون چادر رو برای چی کردی سرت عزیزم ؟ کاش یکم به خودمون بیاییم !

  • بنتُ الهدی

پنجاه و سه

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۹ ب.ظ
بهترین مشهد زندگیم رو تجربه کردم :)
به قدری خوش گذشت که هنوز برنگشته بودیم دلمون تنگ میشد ! خداروشکر .. شد از بهترین خاطره های دونفره مون .
به یلدا اعتقادی ندارم. دورهمی هم که دوسالِ خبری نیست ! با همسری انار و میوه میل میکنیم و خوشیم :)
  • بنتُ الهدی

به وقت مشهد

دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ب.ظ
انشاالله داریم میریم مشهد :)
اردوی ازدواج دانشجویی
با همه ی سختی هایی که این ماه کشیدیم سعی میکنم به هیچی فکر نکنم و فقط خوش باشیم اونجا .
اولین مشهد تنهایی مونه بدون خانواده ها. اونم توی هتل ^-^
امیدوارم همه چی خوب باشه و خاطره بشه برامون.
اخلاق توی مسافرت خیلی مهمه ! این که بتونی در کنار دیگران خودت رو با شرایطی که شبیه خونه نیست وفق بدی کمی سخته. انعطاف پذیری بالایی میخواد وگرنه همش میشه اعصاب خوردی و قهر. امیدوارم برا ما این چیزا پیش نیاد :)
هوا هم که ســـرررد ! بنظرم تجربه ی جالبی باشه :)
  • بنتُ الهدی

پنجاه و یک

دوشنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۷ ب.ظ
به این فکر میکنم که چقدر از رویاها و فانتزی هامون بعد از مرگ به دردمون میخورن؟ چقدر این دنیایی شدیم ! برای بعضی چیزها یه جوری خودمونو به اب و آتش میزنیم انگار موندنی هستیم . واقعا کدومش برامون ذخیره خواهد شد ؟‌ چقدر برای بعضی چیزها بیخودی حرص میخوریم .. چقدر حرف دیگران رو به دل میگیریم و بداخلاقی میکنیم. نمیدونم این شهدای حله چی داشتن که من رو یهو اینقدر عوض کردن ! یه تصمیمی رو که بارها گرفته بودم و زیر پا گذاشته بودم عملی کردم. و دیدم خیلی عوض شده .. به خیلی چیزها. شاید اونا رفتن تا ما یکم به خودمون بیاییم. وقتی همه مون رفتنی هستیم .. چقدر اینقدر برای این دنیامون جمع می کنیم؟ پس زندگی ابدی چی ؟ مگه چقدر دیگه قراره زنده بمونیم؟
  • بنتُ الهدی

مثل شام امشب !

شنبه, ۱۳ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۴ ب.ظ
یکی از چیزایی که شدیدا توی ذوقم میزنه اینه که یه غذای جدیدی رو از روی دستور درست میکنم و خوب نمیشه :(
هرچند همسری اصلا ایراد نمیگیره و به روم نمیاره ولی خودم حس خوبی ندارم !
این همه با ذوق زحمت میکشی آخرش نتیجه مطلوب نیست :/
  • بنتُ الهدی

ای وای ..

شنبه, ۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۳ ب.ظ
شهدای ترور حله ی عراق . همسایه هامون بودن . می شناختم شون .. ای وای .. باورم نمیشه .. ریحانه و رباب مامان باباشونو باهم از دست دادن .. الان حالشون چطوره؟؟ شب احیا دیدمشون .. مامان میگفت رفتیم خونه شون باورشون نمیشده هنوز . دوقلوها که مامانشون اجازه نداده بود شوهراشون برن کربلا و با بچه ی کوچیک تنهاشون بذارن . حالا خودش رفت و شهید شد ..  خدای من .. خانم کاظمی که معلم خودمون بود . خوش به حالشون . پاک پاک برگشتن پیش خدا . قلبم درد میکنه .. با مامان پشت تلفن گریه کردیم .. حالا امسال کی روز اول روضه اعمال رو بجا بیاره؟؟ ای خدا ..
  • بنتُ الهدی

چهل و هشت

يكشنبه, ۲۳ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۲۸ ب.ظ
وقت هایی که دلتنگ میشم و به روزهای سخت دوری میرسم، یاد دخترخاله می افتم که مامان و باباش یه کشور دیگه زندگی میکنن و بعد از پنج سال همدیگر رو دیدن. به این که حتی خواهرش هم پیشش نیست و یه شهر دیگه ست ! خب زندگی توی این شرایط خیلی خیلی سخت تره. اون هم با سه تا بچه. این که برای زایمان آدم نه مامان خودش باشه و نه مامان همسرش خیلی غیرقابل تحمله ! شاید اگر من بودم حال روحی خیلی بدی داشتم. ولی همیشه یادآوری اوضاع دخترخاله توی اون شرایط آرومم میکنه. فکر میکنم اگر در مورد این مسئله باهاش صحبت کنم به هردومون کمک کنه. به پذیرش این دوری و تحمل کردنش. دخترخاله در بعضی زمینه ها برای من الگو بوده و قبولش دارم. دختر کوچیکش هم اسم منه :) امیدوارم برای عروسی پیش رو ببینمش و یه دل سیر با هم حرف بزنیم !
  • بنتُ الهدی

چهل و هفت

جمعه, ۲۱ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۱۵ ب.ظ

جمعه ها نوبت کاکتوس است. یک روز تابستانی همسر با یک گلدان کوچک به خانه آمد. پنجره را باز میکنم. آبِ آب پاش هنوز تمام نشده. چشمم میخورد به زنی که کنار پنجره ی آشپزخانه اش پا روی پا انداخته. با یک دست قلم موبایل را گرفته و در دست دیگرش سیگاری ست روشن. حالم را به هم میزند. طوری که مرا نبیند کاکتوس را آب میدهم و آن گلدان همیشگی را. بعد هم پنجره را محکم میکوبم و می آیم بیرون.

  • بنتُ الهدی

چهل و شش

پنجشنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۵، ۰۴:۰۸ ب.ظ

یکی از اشتباهاتی که خانم ها بعد عروسی شون دچار میشن اینه که علایق شون رو میذارن کنار. چرا؟ چون همسرشون به اون چیز علاقه مند نیست ! یکی از فراوان ترین مثال هاش اختلاف سلیقه توی غذاست. مثلا چون آقا فلان غذا رو دوست نداره خانم هیـــچ وقت نمیپزه و همیشه حسرت میخوره که خییییلی وقته غذایی که دوست دارم رو نخوردم. خب چرا آخه؟ من از همون اول سعی کردم دوست داشتنی هام رو حفظ کنم. من دال عدس خیلی دوست دارم.(همون عدس قرمزها) و همیشه وقتی میرفتیم خرید حبوبات به اندازه ی خودم میخریدیم. هروقت هم میلم میشد برای خودم میپختم(زود میپزه و این یکی از مزیت هاشه!) یا این که کنار غذا درست میکردم. حکم سوپ رو داشت یجورایی برای من ! منتها همسرم دوست نداره. تا همین دو شب پیش که شام نداشتیم و من پاشدم برای خودم درست کردم. وقتی داشتم میخورم همسر هم یه قاشق امتحان کرد و خوشش اومد :) منم رفتم همه شو کشیدم و با هم خوردیم. به همین سادگی ! نه تنها از غذای مورد علاقه ام نگذشته ام بلکه همسرم رو هم علاقه مند کردم ! خلاصه .. امروز که کوکو سیب زمینی داشتیم و همسر رفته بود نون بگیره منم سریع دال عدس گذاشتم و کنار غذا خوردیم :) خورش بامیه هم یکی از غذاهایی که همسری دوست نداره و من عاشقشم :)) برای این که هر دومون از غذا لذت ببریم یک خورش جدید از خودم دراوردم به اسم بامیه بادمجون :)) بامیه ش برا من ! بادمجونش برای همسر :)

یا در مورد سوپ ! موفق شدم همسر رو سوپ خور کنم اونم چه جووور :)) 

به علایق مون احترام بذاریم :)

  • بنتُ الهدی

دخترانه بمان

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۰۰ ب.ظ
این اولین نامه ای ست که برایت مینویسم. با این که حتی اسمت را هم نمیدانم. آن واژه ای که در شناسنامه ثبت میشود آنقدر ها هم مهم نیست !‌من هروقت دلم بخواهد میتوانم صدایت بزنم باران. هروقت آرام جانم شدی " دل آرام " صدایت کنم. و گاهی وقت ها هستی خطابت کنم. حالا اسمت توی شناسنامه هرچه که میخواهد باشد !
دخترم، زندگی بالا و پایین زیاد دارد. در هر سنی که یاشی. گاهی آنقدر مشغله داری که یادت میرود موهایت را اول صبح شانه بزنی. بعضی شب ها انقدر خسته ای که با عینک روی چشمانت خواب میری. و اصلا نمیفهمی کی خواب رفتی ! نه این که این مشغله ها بد باشد. حتی اگر مشغول لذت بخش ترین هایت هم بودی، یادت باشد دخترانگی ات را نکُشی. دخترانگی یعنی همین طیف رنگی لاک های روی میز ارایشت. یعنی همین که حواست به پوست حساس دخترانه ات باشد. ضد افتاب را فراموش نکنی. هفته ای دوبار صورت ات را با شوینده ی مخصوص جنس پوست ات بشویی. دخترانگی همین چند دامنی ست که توی کمد داری. همین گیره ها و تل ها و گوشواره های میخی و آویزان است. دختر بودن این است که عکس پروفایلت را یک روز در میان عوض کنی. برای این که حوصله ات جا بیاید کل اشپزخانه را برای پختن کیک کاکائویی بهم بریزی. دختر بودن یعنی با بوی گل ها مست شوی و دفتر شعرت را ورق بزنی. دخترم، دختر بودن همین هاست. حتی وقتی خانم خانه شدی همان دختر 15 ساله بمان. مبادا صبح ها یادت برود موهایت را شانه بزنی ! حواست را بده خط چشم ات کج و کوله نشود. رنگ لاک ات را با لباس ات ست کن و هروقت توی آینه خودت را تکراری دیدی، رنگ موهایت را عوض کن.
میدانم، بعضی روزها حال و حوصله ی خودت را هم نداری چه رسد به این کارها. اما نگذار این روزها کــش بیایند. سریع خودت را پیدا کن. دختر درون ات را فعال کن و همان شادِ زیبای همیشگی باش :)

مادرت.
  • بنتُ الهدی