اینجا اهواز است. امروز صبح رسیدم. دوست دارم قدری هوا را-همین هوای داغ را- نفس بکشم اما میترسم صدای در اهل خانه را بیدار کند. کتابی که همسفرم بود را تا صفحه ی هشتاد و هفت خوانده ام و با یک نشانگر کاغذی با طرح کتاب " ضد " فاضل نظری که خیلی هم به جلد کتاب می آید علامت گذاشته ام. برای اولین بار است که تنهایی سفر میکنم. برای همسر یک نامه نوشتم و توی دست های عروسکی که به آینه آویزان بود قرار دادم. فکر نمیکردم، هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر زود دلتنگ شوم. تازه فهمیدم چقدر باهم بودن خوب است و ارزشمند. لازم بود مدتی دور باشیم از هم. هرچند یک هفته ی دیگر امتحاناتش تمام میشود و می آید. چقدر خانه ی پدری خوب است. چقدر من این آدم های دوست داشتنی را میمیرم هر لحظه..
+ جا داره به خودم تبریک بگم بابت اتمام امتحانات :)
++ اون وقت ها که دختر خونه بودم، صبح ها که با مامان مبرفتیم بازار و ظهر برمیگشتیم، مامان هنوز لباس هاشو عوض نکرده بود میدوید توی آشپزخونه که باقی کارهای ناهار رو بکنه. من دلم می سوخت براش که با خستگی باید دنبال کارهای خونه باشه. حتی شب ها که میخواستیم سریال ببینیم میگفت صداشو بلند کنید آب بازه من نمیشنوم. ما خیره می شدیم به تلویزیون و اون ظرف های شام رو میشست. حالا این شده جکایت من.. به همسر میگم صدای تلویزیون رو بلند کنه که من افطار رو آماده کنم و بتونم ماه عسل ببینم. وقتی از دانشگاه میام هنوز چراغ ها رو روشن نکرده یه سر میزنم به آشپزخونه. همه ی اینا قشنگه.. با تموم خستگی هاش.. مامان ها خیلی زحمت کشیدن برای ما.. این رو وقتی میفهمیم که موقعیت مون بهشون نزدیک تر و شبیه تر میشه. و من هنوز جا دارم تا این فهمیدن.. هرچند فهمیدن به تنهایی چیزی رو جبران نمیکنه.
+++ هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم فرنی درست کنم :)) بنظرم میومد کار بزرگونه ای باشه ! ازون چیزایی که فقط آدم بزرگا خوب بلدن.. مثل پختن حلیم یا حمیس(یه غذای خوزستانیه) که حتی مامانم هم هنوز اونقدر بزرگ نشده که اینا رو درست کنه ! همیشه خاله و عمه ی بزرگ تر برامون میوردن. ولی خب امروز بعد از امتحانم(پیرو چند خط بالاتر) مشغول درست کردن فرنی شدم و منتظرم اذان بشه که ببینم چطور شده :)) تصمیم داشتم نشا هم درست کنم ولی باید کارهای رفتنم به اهواز رو شروع کنم. پس فردا راه میفتم و هنوز برای همسری غذا ذخیره نکردم و هیچی هم جمع نکردم. دعام کنید :)
بعد از ده روز آمده ام بگویم به خدا لازم نیست خوشبختی هایمان را جار بزنیم. شاید کسی تصویر میوه های رنگی رنگی تابستان را دید و دلش خواست و نداشت که بخرد. شاید کسی نتواند در فلان رستوران دویست هزار تومان برای شام اش خرج کند. آن وقت از چهل و هشت زاویه ی مختلف عکس میگذاریم که ای مردم دنیا ! ببینید ما چقدر پولدار و خوشبختیم. آن وقت مرد خانواده را شرمنده میکنیم که نمیتواند برای همسر و فرزندانش این ها را تهیه کنید. مسافرت میرویم، قبول. از فلان جا خرید میکنیم، قبول. ولی لازم نیست تمام اش را منتشر کنیم. یک چیزی وجود دارد به نام سال نامه. دفترخاطرات خیلی وقت است اختراع شده. اسکرپ بوک هم که جدیدا مد شده. آنجا هرچقدر بخواهید می توانید بنویسد و عکس بچسبانید و حالش را ببرید ! تو را به خدا این شبکه های اجتماعی را برای اعلام خوشبختی تان انتخاب نکنید. یا خودتان بدبخت میشوید یا دیگران را بدبخت می کنید !
+ نمیگویم خودم هیچ وقت این کار را نکردم. حتی توی همین وبلاگ ! شاید دلیل بخشی از عدم فعالیتم توی اینستاگرام این بود که هیچ عکسی برای انتشار نداشتم. جز همین روزمرگی های معمولی. قطعا اگر روزی حرفی برای گفتن داشتم که مخاطب گسترده ای داشت، برمیگردم.
+ میدانم، گاهی آنقدر ذوق داریم و خوشحالیم که دوست داریم انرژی شادی مان در تمام دنیا منعکس شود. ولی، همین انرژی گاهی با نوشتن فروکش میکند. یا با تعریف کردن برای خانواده. نه یک شبکه ی اجتماعی که از هر نوع قشر و سن و جنسیتی مخاطب دارد.
+ هیچ کدام از عمد این کار را نمیکنیم. ولی دل ها، خیلی زود می شکنند.. ادم ها، خیلی زود حسرت میخورند. قدری حواسمان را جمع کنیم.