روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

درستش چیه واقعا ؟

دوشنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۴۰ ب.ظ
احتمالا فردا عصر عمه اینا بیان پیشمون. تهرانن و تا حالا خونه ی ما نیومدن. با خودم گفتم شربت و میوه پذیرایی کنم. کیک هم سعی میکنم درست کنم ایشالا. به مامان گفتم. میگه آش درست کن :/ میگم گرمه هوا ! بعد من تا حالا اصلا آش درست نکردم و میدونم خوب نمیشه واقعا ! میگه خب الویه. عمه اینا خیلی براتون زحمت کشیدن حالا وقتشه جبران کنید. راستش من اینو قبول ندارم ! بنظرم داریم سختش میکنیم. بعدم با خوردن الویه زحماتشون جبران میشه واقعا ؟ :// من اگر بخوام الویه درست کنم باید صبح خودم پاشم برم موادشو بگیرم. بعد کل آشپزخونه رو بهم بریزم و دوباره تمیز و مرتب کنم. تازه جارو حمام هم بماند. در حالی که الان آشپزخونه امن و امانه. اونوقت حالی برام میمونه که مهمون داری کنم؟ خسته و کوفته. پشیمون شدم که برای مامان گفتم. باید میذاشتم میومدن بعد براش تعریف میکردم. الان برام عکس فرستاده که الویه ت رو اینجوری تزیین کن :( چند شب پیش دعوت شدیم خونه ی دخترخاله ی همسر. اونقدر ساده گرفتن که باورتون نمیشه ! سر سفره یه دیس برنج بود با یه ظرف خورش بامیه. و ماست. همین و فقط همین ! بعدم هندونه پذیرایی کردن. خب من اگر بودم سالاد و ترشی و سبزی هم میذاشتم. ولی الان بنظرم کیک و شربت و میوه کافیه دیگه. نیست؟ الویه رو کجای دلم بذارم :(‌ اصن پشیمون شدم کاشکی نیان :((
  • بنتُ الهدی

سی و 3

شنبه, ۲ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۵۲ ب.ظ
بعد از گذشت دو جلسه از کلاس طب سنتی، به این نتیجه رسیدم که ما باید بریم روستا زندگی کنیم و شیر و ماست و نون و .. رو خودمون تولید کنیم :/ وگرنه اگر بخوایم همین سبک رو توی شهر اجرا کنیم هزینه ی زندگی مون دو برابر میشه و شاید هم بیشتر ! هرچند چندین برابر همین هزینه خدایی نکرده بعدا ممکنه خرج درمان انواع بیماری ها بشه. در واقع یه جورایی پیشگیری میشه کرد با سالم زندگی کردن. ولی خب شاید من با توجه به شرایطم نتونم دقیقا به گفته های استاد عمل کنم اما میتونم در حد خودم یه تغییراتی ایجاد کنم. مثلا اگه شیرکاکائو نخوریم می میریم؟!یا صبح ناشتا و قبل خواب یه قاشق عسل خوردن. در کل ، راضی ام از شرکت توی این دوره و واقعا دوست دارم تا آخرش رو باشم مخصوصا این که رایگانه :)) بنظرم حتی بیست درصد سالم زندگی کردن بهتر از 100 درصد نادرست زندگی کردنه ! یه نکته ی بسیار مهم هم همراهی آقای همسره که حسابی منو تشویق میکنه و علاقه نشون میده و قطعا هر زنی میدونه همراهی همسرش چقدر میتونه تاثیر مثبت داشته باشه :) و این که از فردا هم میرم باشگاه و بسی خوشحالم. همینا دیگه.. خوش باشید :)
  • بنتُ الهدی

سی و دو

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۰۴:۱۹ ب.ظ
نمیدوانم چه سری ست که مهم ترین تصمیمات زندگی ام حوالی همین شب های قدر اتفاق می افتند .. سال گذشته، روی پله های زیر زمین خانه ی اقابزرگ، وقتی که با یک دست، قرآن را بالای سرم نگه داشته بودم از خدا خواستم من و تو، ما بشویم. و این مهم ترین انتخاب زندگی ام بود. بهترین چیزی که میتوانستم از خدا بخواهم. از تهِ تهِ قلبم. و حالا، امسال، مسئله ی دیگری مطرح است که شاید اهمیت اش کمتر از انتخاب سال گذشته ام نباشد. سال پیش، میدانستم از خدا چه میخواهم. گفتم خدایا لطفا همان بشود. اما الان، فقط گفته ام خدایا لطفا همانی بشود که خودت برایمان میخواهی. من توی این انتخاب، کم اوردم . . این شب هایی که سرنوشت یک سال مان رقم میخورد، برای هم دعا کنیم. دعا کنیم خدا بهترین تقدیر ها را برایمان مقدر کند.
  • بنتُ الهدی

این خرداد کــــــش دار

سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۴۱ ب.ظ

اینجا اهواز است. امروز صبح رسیدم. دوست دارم قدری هوا را-همین هوای داغ را- نفس بکشم اما میترسم صدای در اهل خانه را بیدار کند. کتابی که همسفرم بود را تا صفحه ی هشتاد و هفت خوانده ام و با یک نشانگر کاغذی با طرح کتاب " ضد " فاضل نظری که خیلی هم به جلد کتاب می آید علامت گذاشته ام. برای اولین بار است که تنهایی سفر میکنم. برای همسر یک نامه نوشتم و توی دست های عروسکی که به آینه آویزان بود قرار دادم. فکر نمیکردم، هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر زود دلتنگ شوم. تازه فهمیدم چقدر باهم بودن خوب است و ارزشمند. لازم بود مدتی دور باشیم از هم. هرچند یک هفته ی دیگر امتحاناتش تمام میشود و می آید. چقدر خانه ی پدری خوب است. چقدر من این آدم های دوست داشتنی را میمیرم هر لحظه..

  • بنتُ الهدی

اندر حکایت این ماه دوست داشتنی :)

شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۱۸ ب.ظ

+ جا داره به خودم تبریک بگم بابت اتمام امتحانات :)

++ اون وقت ها که دختر خونه بودم، صبح ها که با مامان مبرفتیم بازار و ظهر برمیگشتیم، مامان هنوز لباس هاشو عوض نکرده بود میدوید توی آشپزخونه که باقی کارهای ناهار رو بکنه. من دلم می سوخت براش که با خستگی باید دنبال کارهای خونه باشه. حتی شب ها که میخواستیم سریال ببینیم میگفت صداشو بلند کنید آب بازه من نمیشنوم. ما خیره می شدیم به تلویزیون و اون ظرف های شام رو میشست. حالا این شده جکایت من.. به همسر میگم صدای تلویزیون رو بلند کنه که من افطار رو آماده کنم و بتونم ماه عسل ببینم. وقتی از دانشگاه میام هنوز چراغ ها رو روشن نکرده یه سر میزنم به آشپزخونه. همه ی اینا قشنگه.. با تموم خستگی هاش.. مامان ها خیلی زحمت کشیدن برای ما.. این رو وقتی میفهمیم که موقعیت مون بهشون نزدیک تر و شبیه تر میشه. و من هنوز جا دارم تا این فهمیدن.. هرچند فهمیدن به تنهایی چیزی رو جبران نمیکنه.

+++ هیچ وقت فکر نمیکردم بتونم فرنی درست کنم :)) بنظرم میومد کار بزرگونه ای باشه ! ازون چیزایی که فقط آدم بزرگا خوب بلدن.. مثل پختن حلیم یا حمیس(یه غذای خوزستانیه) که حتی مامانم هم هنوز اونقدر بزرگ نشده که اینا رو درست کنه ! همیشه خاله و عمه ی بزرگ تر برامون میوردن. ولی خب امروز بعد از امتحانم(پیرو چند خط بالاتر) مشغول درست کردن فرنی شدم و منتظرم اذان بشه که ببینم چطور شده :)) تصمیم داشتم نشا هم درست کنم ولی باید کارهای رفتنم به اهواز رو شروع کنم. پس فردا راه میفتم و هنوز برای همسری غذا ذخیره نکردم و هیچی هم جمع نکردم. دعام کنید :)

  • بنتُ الهدی

جار زدن ممنوع !

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۳۴ ب.ظ

بعد از ده روز آمده ام بگویم به خدا لازم نیست خوشبختی هایمان را جار بزنیم. شاید کسی تصویر میوه های رنگی رنگی تابستان را دید و دلش خواست و نداشت که بخرد. شاید کسی نتواند در فلان رستوران دویست هزار تومان برای شام اش خرج کند. آن وقت از چهل و هشت زاویه ی مختلف عکس میگذاریم که ای مردم دنیا ! ببینید ما چقدر پولدار و خوشبختیم. آن وقت مرد خانواده را شرمنده میکنیم که نمیتواند برای همسر و فرزندانش این ها را تهیه کنید. مسافرت میرویم، قبول. از فلان جا خرید میکنیم، قبول. ولی لازم نیست تمام اش را منتشر کنیم. یک چیزی وجود دارد به نام سال نامه. دفترخاطرات خیلی وقت است اختراع شده. اسکرپ بوک هم که جدیدا مد شده. آنجا هرچقدر بخواهید می توانید بنویسد و عکس بچسبانید و حالش را ببرید ! تو را به خدا این شبکه های اجتماعی را برای اعلام خوشبختی تان انتخاب نکنید. یا خودتان بدبخت میشوید یا دیگران را بدبخت می کنید !
+ نمیگویم خودم هیچ وقت این کار را نکردم. حتی توی همین وبلاگ ! شاید دلیل بخشی از عدم فعالیتم توی اینستاگرام این بود که هیچ عکسی برای انتشار نداشتم. جز همین روزمرگی های معمولی. قطعا اگر روزی حرفی برای گفتن داشتم که مخاطب گسترده ای داشت، برمیگردم.

+ میدانم، گاهی آنقدر ذوق داریم و خوشحالیم که دوست داریم انرژی شادی مان در تمام دنیا منعکس شود. ولی، همین انرژی گاهی با نوشتن فروکش میکند. یا با تعریف کردن برای خانواده. نه یک شبکه ی اجتماعی که از هر نوع قشر و سن و جنسیتی مخاطب دارد.

+ هیچ کدام از عمد این کار را نمیکنیم. ولی دل ها، خیلی زود می شکنند.. ادم ها، خیلی زود حسرت میخورند. قدری حواسمان را جمع کنیم.


  • بنتُ الهدی

سخن اینست که ما بی تو نخواهیم حیات ..

جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۵۱ ب.ظ
یک دوستی در اینستاگرامش نوشته بود : "قلبم تیر میکشه و نمیذاره بخوابم. و من فکر میکنم به حسین بعد از خودم" پسرش را میگفت که چندماهی از یک سالگی اش میگذرد. میدانید .. آدم بعد از ازدواج یک جور ِ ناجوری به این دنیا وابسته میشود. هیچ نمیتواند تصور کند روزی، دقیقه ای بدون همسرش زنده بماند. و این وابستگی خاصیت عشق است و انکار ناپذیر. از یک جایی به بعد، آنقدر خاطرات خوب داری که رها کردن شان غیرممکن میشود. دوست داری تا ابد بمانی و امتداد لذت هایت را به چشم ببینی. حالا تصورش را بکنید، مادر که شدی چقدر این دل کندن سخت تر میشود. هر چه بیشتر میگذرد، هرچه تعلقات ات گسترده تر و دوست داشتی تر میشوند رفتن سخت تر میشود. تا جایی که حتی از فکرش هم دوری میکنی. دیگری کامنت گذاشته بود : "بعد ریحانه (دخترش) وابستگیم به دنیا صد برابر شده .. لجم در میاد .. خیلی عزیزن .. بیچاره مون میکنه عشق شون"
دیده اید بعضی وقت ها آنقدر مشتاقانه منتظری که با خودت میگویی " یعنی میشه من زنده باشم و اون روزو ببینم؟" و بعد عاجزانه از خدا میخواهی چند روزی عمرت را کش بدهد تا طعم شیرین رسیدن را بچشی. اما .. واقعیت این است که هر انسانی " ناکام " میمیرد. حتما دیده یا شنیده اید که فلانی منتظر تولد نوه اش بود یا قرار بود هفته ی دیگر برود کربلا و یا تازه دانشگاه قبول شده بود. همین است. هر انسانی در هر مرحله ای منتظر مرحله ی بعدیست. اما نکته اینجاست که مرگ منتظر نیست تا انسان تمام کارهایش را به اتمام برساند و بگوید خب مرگ بیا و مرا در بر بگیر ! من آماده ام. ما هیچ وقت آماده نیستیم. هرچه میگذرد، بیشتر میخواهیم بمانیم و یکی از همین روزهاست که میرویم. برای همیشه.
+عنوان از حافظ.
  • بنتُ الهدی

اصلا همین رویاهاست که آدم را زنده نگه میدارد

پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۵، ۰۸:۲۰ ب.ظ
همانا شمارش معکوس های مانده به شروع امتحانات از بدحال ترین روزهایند و متاسفانه حجم درس ها از مقدار توان من خیلی بیشتر است. هرروز، همین حوالی کم می آورم و قول میدهم روز بعد جبران کنم و روز بعد باز هم همان قصه ی روزهای قبل تر است. الان، در حالی که آشپزخانه به طرز فجیعی شلوغ است و وقتی واردش میشوی افسردگی میگیری، نشسته ام روی مبل و رویا پردازی میکنم. میدانید.. دلم میخواهد آن سرویس غذاخوری دونفره ی دم دستی سفالی ام را بدهم و یک سرویس رنگی رنگی جایگزینش کنم. یا خال خالی حتی. دلم میخواهد خانه شکل دیگری بود. این خیلی بد است که ما باید در خانه های از پیش ساخته شده زندگی کنیم. هر کس حق دارد نقشه ی خانه اش را آن طور که میخواهد انتخاب کند. شاید -حتی برای خودم- هم عجیب باشد اما کاش الان دو تا دختر داشتم ! یکی چهارساله و دیگری یک ساله. از همان هایی که تازه دستشان را میگیرند به دیوار و می ایستند. بعد برایش یک کفش قرمز پاپیون دار می خریدم و موهای دختر چهارساله ام را می بافتم. عصرها دختر کوچکم را می نشاندم توی کالسکه و سه تایی میرفتیم همین پارک نزدیک. آن وقت من می نشستم روی نیمکت و از تماشاکردن شان عشق می کردم :) دلم میخواست عکاس میبودم. یک عکاس با دوربین حرفه ای. که وقتی میرویم شمال عکس های محشری از طبیعت بگیرم. اصلا دلم میخواهد همین امشب که همسر آمد خانه با خودش گوجه سبز بیاورد. یا توت قرمز. یکی از علایق جدیدم این است که آخرشب ها بنشینم پای ترجمه. یک کتاب انگلیسی قطور جلویم باشد و زوی میز لب تاب مشغول ترجمه اش باشم. راستش فکر میکنم باید بروم دنبال نویسندگی. یا او بیاید دنبال من. نمیدانم.. من دوست دارم یکی از نویسنده های همشهری داستان باشم. بنظرم نویسندگی یکی از لذت بخش ترین هاست. هیچ وقت دنبال شاعری نبوده ام هرچند از کودکی ام چندتایی شعر کاملا موزون و قافیه دار باقی مانده اما دنیای شاعر ها با نویسنده ها خیلی فرق دارد. و البته ابدا این شعر های بی وزن و قافیه که بعضا به دو خط هم نمی رسند و حتی خود به اصلاح شاعر هم نمیفهمد منظورش از چیدن کلمات کنار هم چیست را نمی پسندم. در رویاهای من، برخلاف همسر، یک روانشناس دارای مطب نیست. هرچند به ادامه ی تحصیل فکر میکنم و شاغل بودن را هم دوست دارم اما ترجیح میدهم بعدها، خیلی بعدها به خانم دکتر شدن فکر کنم. باز هم میگویم.. دوست دارم خانه شکل دیگری بود.. خیلی شادتر و رنگی تر از آنچه که الان هست. یک پرده ی حریر گلدار داشت و گلدان هایش از آنچه که الان هست بیشتر بود. دیوارهای خانه کرمی نبود و مبل ها هم رنگ دیگری داشتند. دلم میخواست یک نفر می آمد بدون این که هی بپرسد فلان چیز کجا کجاست؟ یا کجا بگذارمش ؟ خانه را برق می انداخت. مرتب می کرد و می رفت. کسی که کارش این نباشد. که بشود در حین کار کردن هم صحبتش شد. بنظم باید افرادی وجود داشته باشند به نام " سبزی پاک کن " و شاید سبزی بشور ! که وقت هایی مثل الان که آدم وقت این کارها را ندارد سبزی پاک کرده و شسته بیاورند در خانه و بروند. اگر غذاهم می پختند که معرکه بود !
میدانید.. همه ی این رویاها در صورتی محقق می شوند که شما مقادیر زیادی پول داشته باشید. طوری که نخواهد برای بدست آوردن یکی شان ماه ها پس انداز کنید و خیالتان راحت باشد که چیزهای دلبخواهتان را با هر قیمتی می توانید بخرید. و خب واقعیت این است که هیچ آدمی، در این سن و سال آنقدر پولدار نیست و باید یک دوره ای را با حداقل ها سپری کند. توجه کنید که گفتم " آدم " وگرنه میتوان خارج از چارچوب آدمیت در همین سن پولدار هم بود. 
+ من، اکنون، ذره ای احساس کمبود ندارم. این ها که گفتم زندگی ایده آل من بود وگرنه شکی نیست که الان خوشبخت ترین هستم بدون تمام این ها. آدم بعضی زندگی های رویایی را که می بیند خدا را شکر می کند که در معمولی ترین شکل ممکن، راضی ترین است. به امید رسیدن به زندگی ایده آل ِ رویایی :)
  • بنتُ الهدی

عیدتون مبارک :)

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۵، ۱۰:۰۸ ق.ظ
از اول ازدواجم، تصمیم داشتم به مناسبت میلاد ائمه، توی خونه جشن بگیرم. یه جشن دونفره ی کوچولو. تا این که دیروز موفق شدم و چه شب خوبی هم شد :) صبح که بیدار شدم خونه رو مرتب کردم. چون جمعه ناهار بردیم پارک و بعدشم رفتیم دورهمی خونه ی خاله ی همسر. مبل ها رو هم جابجا کرده بودیم و خلاصه خونه کلی بهم ریخته بود.. ماشین که ظرف ها رو شست، شروع کردم به پختن کیک شکلاتی :) در همین حین مایه فلافل رو آماده کردم و قارچ ها رو تفت دادم. میز شام رو چیدم. قرار بود همسری شب که اومد بریم فریم عینک انتخاب کنیم اما چون فرداش تعطیل بود گفتم عملا شب بریم یا پس فرداش فرقی نداره. با روش های غیرمستقیم و طوری که از جزییات برنامه متوجه نشه به همسری گفتم امشب یه شب خاصه. خلاصه کلی گوش به زنگ بودم که تا همسر اومد چراغ ها رو خاموش کنم. شمع روی میز هم روشن بود. تپپ گارسونی زده بودم و یه منوی توپ هم برای کافه رستوران مون ساخته بودم :)) همسر هنوز از آسانسور نیومده گفت اول بغل ! بعد دیدم یه چیزی توی کمرش داره خش خش میکنه ! گل بود :)) از حمام که برگشت مِنو رو دادم دستش و طبق سفارشاتش میز رو چیدم. یه نامه هم گذاشته بودم توی پاکت، روی تخت. که موقع خواب دیدش :)
+ برای جشن گرفتن ها اصلا لازم نیست خرج کنید :) من روی میز چادر نماز گل گلی انداختم و برای تزیینش هم هرچی توی خونه داشتیم استفاده کردم. غذا و کیک هم از خودم بود. 
+ وقتی همچین برنامه ای ترتیب میدید، حتما همسرتون رو غیر مستقیم در جریان بذارید. که آمادگی شو داشته باشه. وگرنه غافلگیری تون ضد حال میشه! یه بار به همسر هیچ نگفتم. اونم بی خبر رفته بود پایین پیش مامانش اینا و بعدش یه حرفایی پیش اومده بود که حسابی اعصابشو بهم ریخت و کلا برنامه کوفتم شد :)) این بار خودش موبایل دوتامونو سایلنت کرد تلفنم کشید :)) تازه اگر از صبح که بیرونه با سیاست های زنانه :)) بهش خبر بدید ممکنه با دسته گل یا هدیه بیاد خونه :)
+ خودتون رو اونقدر با کار خونه خسته نکنید که وقتی همسر اومد حال نداشته باشید ! مشخص کنید چه ساعتی چیکار قراره بکنید. اینجور هم سروقت کارها تموم میشن هم خسته نمیشید.
+ منوی کافه رستوران مون قیمت داشت اونم چه قیمت هایی :)) انصافا همسری هم همه شو پرداخت کرد. و خب اگر نمی پرداخت به ضرر خودش بود چون جریمه میشد :))
+ فرق این جشن ها با جشن تولد و سالگرد عروسی و .. اینه که ائمه خودشون کمک میکنن همه چی عالی پیش بره :) هم خودمون لذت می بریم هم ائمه رو خوشحال می کنیم. امتحان کنید :)
  • بنتُ الهدی

و این شد شروع یه دوستی خوب :)

پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۳۵ ق.ظ
دیشب پدرشوهر زنگ زدن و گفتن اگر میخواید من که از مسجد برگشتم شام ببریم پارک.همسر و پدر از مسجد برگشتن، اونجا دایی و شوهرخاله رو دیده بودن. دایی شون از اهواز اومده بودن و مهمون خاله بودن. دورهمی بود. همسر که اومد خونه، زنگ زد به خاله و آمار گرفت که کی اونجاست. همسن و هم صحبت من کسی نبود. من دلم نمیخواست برم مهمونی. پارک رو ترجیح میدادم. همسر دوست داشت بره.پدرشوهر هم تابع ما :))‌ میدونستم حوصله م سر میره.زنگ زدیم به پدرشوهر که مونده بودن مسجد منتظر ما و خبر دادیم که میریم پارک. همسر ناراحت نبود ولی دلش اونجا بود. خودم رو گذاشتم جای اون. گفتم بریم مهمونی. بلاخره یجوری خودم رو سرگرم میکنم. اونجا با دختردایی همسر آشنا شدم. توی مهمونی های عید خونه باباش دیده بودمش و فکر میکردم اهواز زندگی میکنن. دیشب فهمیدم تهرانن ! و چقدر خوشحال شدم. زمان مجردی هم هروقت میدیدمش دوست داشتم باهاش ارتباط برقرار کنم :)) دختر خوبی بنظر می رسید. کلی باهم حرف زدیم. همسن و هم ماه (!) من بود. با پنج روز اختلاف :) علاقه های مشترک مون رو پیدا کردیم و خلاصه اون شب به من هم اندازه ی آقای همسر خوش گذشت :) شام رو هم همونجا خوردیم و دوازده شب برگشتیم خونه. 
گاهی وقت ها، بخصوص توی زندگی مشترک توی تصمیم گیری ها تفاوت بوجود میاد. اگر هر دو طرف بخوان روی تصمیم خودشون پافشاری کنن نهایتا اونی که حرفش پذیرفته نشده، ناراحت و دلخور و عصبی میشه. بعضی وقت ها لازمه از علاقه ی خودمون بگذریم و شک نداشته باشیم که جبران میشه. حتما ِ حتما :)
  • بنتُ الهدی