چالش بزرگ آخرهفته
بعد از این که با اومدن مامان و داداش به تهران مخالفت کردم، همه چیز ریخت به هم و ما متهم شدیم به این که اونها رو آدم های بی ملاحظه ای میدونیم و به این که همیشه دودوتا چهارتا میکنیم و صرفا منطقی تصمیم میگیریم و ..
این وسط هیچکس نگرانی من از ابتلا به کرونا رو درک نکرد. من واقعا صلاح نمیدونم توی این شرایط رفت و آمد کنیم و منتظرم یکم اوضاع بهتر بشه.
اصلا نمیدونم چرا هربار با تصمیمی مخالفت میکنیم به چالش برمیخوریم و انگار باید هرچی گفتن بگیم چشم! خب ما هم نظرات خودمونو داریم که از نظر اونا معمولا غلطه!
خلاصه که اصلا حالم خوب نیست و واقعا نمیدونم باید چیکار کنم.. تمام دیروز گریه کردم و نتونستم ثابت کنم که ما هم دلتنگیم فقط بخاطر اوضاع کرونا رعایت میکنیم. تصور میکنن که ما اینجا خوش و خرمیم و اصلا به فکر حال اونا نیستیم. هووففف