دوگانگی
خیلی وقت بود این ساعت نخوابیده بود.. از وقتی اومدیم این خونه معمولا دوازده و نیم میخوابید.. حالا یک ساعت زودتر خواب رفت از خستگی.. همه چراغها رو روشن گذاشتم تا نترسم.. میدونی اینجور وقتا دلم میخواد یکی نگرانم بشه.. چون شدیدا احساس تنهایی و بیپناهی میکنم.. مثلا دوست دارم همسر چندبار زنگ بزنه و جواب ندم و نگران از دست دادنم بشه.. خیلی احمقانس و تا حالا هم این کارو نکردم اما یه نیازیه که وجود داره به هر حال.. از طرفی هم دلم میخواد شب که رسید خودش پیام بده و سر حرفو باز کنه و یکم غر بزنیم و درنهایت بگیم که همدیگه رو دوست داریم و با خیال راحت بخوابیم. اما بعید میدونم همچین کاری بکنه و مکالمه ای شکل بگیره چون احتمالا به این تنهایی نیاز داره اما من توقع داشتم یه تعارفی میزد که ما همراهش بریم توی این سفر ۱۲ ساعته و شرایطش رو هم داشت اما پشت تلفن فهمیدم که دوست نداره کنارش باشیم. حتی دارم فکرمیکنم شاید حالا که تنهاس بیاد اینجا رو بخونه چون گاهی سر میزنه ولی بازم فکرنکنم این اتفاق بیفته. اصلا نمیتونم حدس بزنم چه حسی بهم داره. فقط میترسم که رابطه مون خراب بشه. هم دوست دارم خودش امشب باهام حرف بزنه هم یه غروری این وسط هست که جوابشو ندم :\ همینقدر عجیب! آره دلم ناز کردن میخواد اما مگه وسط دعوا حلوا پخش میکنن؟ میرم دایرکتمو چک میکنم شاید یه کلیپ برام فرستاده باشه هرچند الان پشت فرمونه.. دلم میخواد قبل خواب یه احوالی ازم بگیره که چطورم بعد بخوابه. یعنی میشه؟