تماس های ترسناک !
وقتی زنگ میزنن و میگن : سلام "عروسم"
قطعا پای حرفهای مادرشوهر- عروس ی در میونه !
خدایا کمک کن از این موقعیت به خوبی عبور کنم 😭
وقتی زنگ میزنن و میگن : سلام "عروسم"
قطعا پای حرفهای مادرشوهر- عروس ی در میونه !
خدایا کمک کن از این موقعیت به خوبی عبور کنم 😭
*دلت نخواست
نگو نشد
میشد
اگه میخواستی..
.
.
.
.
.
دوست دارم برم گل فروشی به خودم یک شاخه رز قرمز تقدیم کنم :)
شاید این غصه از دلم رفت بیرون..
یعنی میشه؟
شمع بچینم روی میز و غرق فکر بشم..
*خستم. باصدای محمدعلیزاده و میثم ابراهیمی.
تولد آقا امام رضا علیه السلام..
دل تنگ زیارت..
کرونا و خسته از خونه موندن های طولانی..
هوس مسافرت تابستانه .. به مقصد مشهد..
خسته ایم..
از ندیدن عزیزانمان..
از تماس های صرفا مجازی..
دلمان شادی میخواهد.. از عمق دل..
رمضانی که گذشت و شب های قدری که..
میترسم محرم هم بیاید..
ما محتاج تنفس در مجلس روضه ایم..
ما تشنه ی چای شیرین روضه ایم..
ما فرزندان مان را در این مجالس شیر می دهیم..
ما محرم لازم ایم..
محرمی مثل تمام سالهای گذشته..
خدایا خودت رحم کن..
حسین جان..
امسال یه دخترک 16ماهه داریم بسی دلبر و شیرین زبون و ناز نازی
یعنی اینقدر این بشر دلبری میکنه و ادا داره که نگووو :))
پر از ذوق و احساسه..
دیشب براش کیک پختیم و مولودی گذاشتیم و جشن کوچیکی برگزار کردیم..
عید همگی مبارک باشه..
و همچنین روز دختر..
بر هووی مامان :|
ایشالا تو همه ی خونه ها صدای خنده و شیرین کاری دخترا بپیچه ^-^
ما که پسر نداریم
اما قطعا دختر یه چیز دیگس 😎
آیکن پز دادن اونم تو چیزی که دست ما نیست و کار خداس :))
سلام اینبار می خوام در مورد سبک زندگی بگم.
یکی از رویاها و شاید سخت ترین رویایی که توی تصوراتم در مورد سبک زندگی و تغذیه بود پدیده ای بود به اسم حذف ناهار. مدتها بود که در مورد فواید حذف ناهار در طب سنتی و مدرن و اسلامی و.. شنیده بودم.
بهترین فرصت برای این تغییر بعد از ماه مبارک رمضان بود که بدن تا حدودی به این قضیه عادت کرده.
خداروشکر که با همسر جان همنظر بودیم و تصمیم گرفتیم از این به بعد وعده ناهار را حذف کنیم.
و این چنین شد که یکی از بهترین تصمیم های زندگیمون رو گرفتیم.
این سبکزندگی رو دوست دارم چون ظهرم آزاد شده تا جایی که تو فکرم یه فعالیت هنری شروع کنم!! دیگه از خواب ظهر و سنگینی بعد ناهار خبری نیست و حس سبکی خوبی دارم.
صبحمون با آبجوش عسل ناشتا و یکی دوساعت بعدش صبحانه ی مفصل شروع میشه و در طول روز میوه و شربت و .. میخوریم.
تا ۶/۷ که وعده شام رو میخوریم. غذای کامل. شب هم زودتر میخوابیم.
خدایا مرا در این راه ثابت قدم گردان. آمین
هنووووززززممم ذووق مرگم..
خواب که بود..
آرووم..
با همین کش های باریک فسقلی رنگی رنگیش..
موهاشو خرگوشی بستم ^______________^
دخمل قشنگمممم..
رو ابرا بودم خلاصه..
عکسشم گذاشتم زمینه گوشیم..
تو نبودی من برا کی این همه ذوق میکردم آخهههه..
خدایا به همممه ی خونه ها از این دلبرهای صورتی بده..
چقدر انرژی منفی منتقل کنم اینجا؟ خودم خسته شدم :)
بیاین حرفهای قشنگ بزنیم..
خب.. بسم الله..
میخوام از فعالیتی بگم که این روزها با رفیق جان دنبال میکنیم و مطالعات مون در مورد رشته دوست داشتنی ام، روانشناسی.
ما پنجشنبه ها ۶ صبح مباحثه تلفنی میکنیم و پر از انرژی میشیم..
هرکدوم تو جایگاه خودمون مشغولیات متفاوتی داریم اما قول دادیم آهسته و پیوسته بریم جلو و متوقف نشیم.
خوشحالم چون بعداز کلی بالا پایین کردیم تونستیم باهم هماهنگ بشیم.
احساس توی مسیر بودن خیلی حس خوبیه..
مدتها بود توی فکر بودم و یه باری روی دوشم سنگینی میکرد.. نمی تونستم بی خیال هدفم بشم.. الان خوشحالم که شروع کردیم..
تازه شروع کردیم و خیلی هدف مون قشنگه..
دعا کنید بتونیم بمونیم توی راه..
دعا کنید بشیم اونی که خدا میخواد..
دخترک قشنگ من..
این روزها تنها دلخوشی ام شده ای..
بعد از خدا..
تنها کسی که از عمق جان، حالم را خوب می کند.
تو تنها دلیلم برای مقاومت و تلاش هستی..
تو تنها کسی هستی که به زندگی امیدوارم می کند..
اگر نبودی مادرت این روزها را تحمل نمی کرد..
اگر نبودی مادرت آنقدر وقت اضافه داشت تا فکرهای بد مدام در سرش رژه بروند..
تو هستی تا من غم هایم را فراموش کنم!
تا با شیرین کاری هایت لبخند بر لبم بنشانی..
حتی اگر انتهای این لبخند، بغضی فروخورده باشد..
این روزها هم میگذرد..
اما..
من فراموش شان نخواهم کرد..
پس از تحقیقات فراوان، به این نتیجه رسیدم که بهترین سن جدا کردن جای خواب کودک، چهارده ماهگیه.
و دیشب 99/1/27 زهراساداتم در سن 14 ماه و 10 روزگی توی اتاق خودش، روی تخت خودش خوابید :)
و البته من در حالی که سرشار از استرس بودم به خواب رفتم و شونصد بار با صدای گریه اش بیدار شدم و آرومش کردم :|
اما ..
این یکی از مراحل سخت مادری بود که باید طی میشد.. انشاالله خدا همه ی پدر و مادرها رو کمک کنه که توی تربیت فرزند موفق باشن و گام های درست بردارن و نتایج خوب هم ببینن :)
دلم یه سفر خووب میخواد.. که از پشت پنجره سرسبزی ها رو ببینم..
که یه موسیقی سنتی فضای ماشین پر کنه..
که بزنیم کنار و صبحونه ی مشت سه تایی بخوریم..
آخرشم ختم شه به مشهدالرضا..
دلم میخواد بریم خونه ای که مال خودمون باشه..
راستش از این همسایگی لذت نمی برم!
این که هردقیقه یکی میاد در رو میزنه و باید برم باز کنم.
هرچند با محبت شون روبرو میشم و معمولا یه عالمه خوراکی و غذای خوشمزه برامون میارن..
هرچند وقتایی که حال ندارم کمکم هستن..
اما واقعا تحمل شنیدن توصیه های روزانه و روزی صدبار رفت و آمد همسر و به هم ریختن آرامش مون رو ندارم..
دلم خلوت خونه ی نقلی قبلی مونو میخواد :(
اون آرامش روانی واقعا ازم سلب شده!