روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

ثمره ی پنج سال زنذگی

شنبه, ۵ مهر ۱۳۹۹، ۱۱:۵۸ ب.ظ

در آستانه ی پنجمین سالگرد عروسی مان..

یک لذت شیرین نصیبم شد..

عمیقا خوشحالم که آقای همسر تمام تلاشش را کرد که مدت زمان سفر اجباریش را کوتاه کند یا ما را هم با خود ببرد. چرا؟ چون دوری ما برایش سخت بود. و این، برای ما، یعنی یک اتفاق بزرگ. ما که در این پنج سال با انواع و اقسام مشکلات جنگیدیم و هنوز هم در حال نبردیم اما میخواهیم این زندگی را نگه داریم.. ما که اخیرا خیلی چیزها بین مان خراب شد اما این اتفاق، این دلتنگی مثل آب روی آتش بود.. این دلتنگی نه از جنس شور و شوق سال اول زندگیست، نه از جنس متن های عاشقانه ی دروغین. این خود خود عشق است.. عشقی که از لابلای سختی ها و استقامت ها و بارها زمین خوردن و بلند شدن متولد شده. این یعنی آنقدر دوستت دارم که هنوز نرفته، دلم برایت پر میکشد.. این دوست داشتن خیلی زیباست. ما که مدت ها نداشتیم اش، ارزشش را میدانیم..

خدایا خودت پناه همه ی بی پناهان باش. فقط خود خودت که بهترینی

  • بنتُ الهدی

همین که گفتم

پنجشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۱۱ ب.ظ

هیچوقت با احساسات یک زن بازی نکنید. مرسی اه.

  • بنتُ الهدی

اشک شوق و این صوبتا..

شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۹، ۰۶:۵۹ ب.ظ

پنجشنبه مشغول آماده سازی پیتزای خونگی بودم.داشتم مواد رو مشت مشت میریختم روی خمیر و درحالی که دخترک بغلم بود دیدم مشت های کوچولوشو پر کرده و داره کمک میکنه ^-^ 

مدتیه از توی سبد ماشین ظرفشویی قاشق چنگال ها رو میده دستم و میگه منّون(ممنون) یعنی ازم بگیر ! منم که توی عمل انجام شده قرار میگرفتم میذاشتم توی کشو سرجاش. حالا امروز خودش درآورده کشو رو باز کرده میندازه اون تو !

اخه تو کی اینقدر بزرگ شدییییی

تازه تو پهن و جمع کردن سفره هم با یه ذووقی کمک میکنه :))

دیگه نگم براتون !

خدایا ازین فرشته ها به همه ی خونه ها بده

  • بنتُ الهدی

دویستوشصوشش

چهارشنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۵۲ ب.ظ

حرف زیاد است..

یک هفته قبل از محرم،برای دیدن پدر و مادر همسر راهی سفر شدیم. با تمام شک و تردیدهایی که صرفا بخاطر کرونا در دل مان بود. و سعی کردیم تمامی پروتکل ها را رعایت کنیم و توکل کردیم بر خدا که بخاطر لبخندی که بر لب این دو عزیز می نشیند و دعای خیرشان همه مان را سالم و سلامت نگه دارد. تمام سعیم را کردم که همسفر خوبی باشم و باید اعتراف کنم که همسر از من جلو زد و اصلا من تمام مدت هنگ بودم که این همان مردی ست که نزدیک پنج سال است او را میشناسم؟ خلاصه نمیدانم چه شده بود اما این سفر قطعا یکی از به یادماندنی ترین ها شد برایمان و بسی خوش گذشت به لطف خدا..

و اما.. میدانم که محرم امسال چیزی از سال های قبل کم ندارد اما.. من آنقدر کم توفیق شده ام که فقط دوتا مجلس شرکت کردم.. هرچند بساط روضه های صوتی و تصویری برپاست.. یک شب با مامان رفتیم مسجد محله و البته که من تمام مدت چشمم به دخترک بود و هیچ نفهمیدم.. و یک بار هم مسجد محله ی خودمان که همسرجان مسئولیت نگهداری از دخترک را به عهده گرفت و من بسی کیف کردم با آن مجلس فوق العادده.. و خب متاسفانه فضای بچه داری نیست آنجا و نمیدانم باز قسمتم میشود یا نه.. اصلا تمام کیف مجالس ارباب برای بچه ها همین دویدن ها و باری کردن ها در فضای آزاد بود که امسال با چیدن صندلی های بافاصله دست ما را بسته اند برای آوردن فرزندان مان.. دخترک الان در سن راه رفتن و یک جا ننشستن است و ما دربه در دنبال جایی که بشود همراه مان ببریمش!

یک چیزی هم بگویم؟ پیرهن مشکی محرم مردها به اندازه ی صدتا تیپ زدن جذاب و دوست داشتنی و غرورآفرین است.. الحمدلله بابت نعمت نوکری ارباب..

  • بنتُ الهدی

تغییر

جمعه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۲۳ ق.ظ

این روزها که فایل های صوتی استاد را گوش میدهم، فهمیده ام چقدر رفتار درست را بلد نبودم.. مثل کودکی که تازه الفبا یاد گرفته، دارم زنانگی می آموزم حرف به حرف.. کلمه به کلمه.. 

سعی میکنم آن لجبازی درونم را خاموش کنم.. سعی میکنم وقتی عصبانی ام، نه سکوت کنم نه صدایم را بالا ببرم. سعی میکنم کمتر حرص بخورم، مهربان تر باشم.. سعی میکنم یک حرف هایی را به زبان نیاورم، اصلا بعضی چیزها را ندیده بگیرم و به روی خودم که نیاورم هیچ، با روی خوش لبخند بزنم..

راستش پذیرش بعضی هایش برایم سخت بود اما اعتماد کردم و خب البته نتایج خوبی هم گرفتم به لطف خدا.. یک جاهایی خوب شروع کردم و وسط کار خراب کردم اما تسلیم نشدم.. تغییرعادت سخت است اما شدنی ست.. 

این سفر برایم یک تمرین بزرگ است.. باید مراقب تک تک لحظاتم باشم. میخواهم یک خاطره جدید، دوست داشتنی و متفاوت از همیشه در ذهن مان حک شود.. چطور؟ با رفتار من.

امیدوارم که موفق شوم. خدای جان کمکم کن. مثل همیشه.

  • بنتُ الهدی

واکسن هجده ماهگی خر است :|

دوشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۵۴ ب.ظ

تو فکر بودم حالا که دخترک بی حاله، کمتر ظرف کثیف کنیم و مستقیم قابلمه رو ببرم سر سفره که کار کمتر دربیاد.

بعد با خودم گفتم نههه قابلمه داغه میسوره بچه.

یهو یادم اومد بخاطر همین بی حالی و پادرد و تب واکسنش نمیتونه بلند شه بیاد وسط سفره و دست به قابلمه بزنه و شیطنت کنه :(

این دفعه شجاعت به خرج دادم و بعد واکسنش نرفتم خونه ی پدری. اومدم خونه ی خودمون. البته با این تو رختخواب موندن و تکون نخوردنش فکرنمیکنم فردا تنهایی از پس کارا بربیام.

 

  • بنتُ الهدی

دویستوشصتوسه

شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۳۸ ق.ظ

خداجونم..

من دوست دارم اوضاع درست شه..

من فقط به خودت امیدوارم..

من نمیدونم کار درست،حرف درست، تصمیم درست چیه..

به خیال خودم دارم راه درست رو میرم..

اما..

یه وقتایی فکرمیکنم نکنه اشتباهه.. نکنه دارم کارو خراب میکنم..

خداجونم..

لطفا خودت بهترین ها رو جلوپام بذار..

من جز تو کسی رو ندارم..

منو ازین بدبختی نجات بده..

راستی.. عیدتون مبارک.. :)

امسال بلاخره تونستم عیدی بدم :) به همسایه هامون. عیدتون خیلی مبارک. التماس دعا.

  • بنتُ الهدی

عیدی عزیز

دوشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۰۱ ب.ظ

چند روزی بود که با کانال آقای محسن پوراحمدخمینی آشناشده بودم.

یک سری دوره های آموزشی داشتن با عناوین مختلف.

منم که این روزا حسابی با چالش های زندگی مشترک دست و پنجه نرم میکردم و میکنم،

مشتاق بودم لااقل صوتهای کلاس هنر زن بودن شون رو تهیه کنم.

تا این که عیدی غدیر پدرشوهرجان به کارتم واریز شد و دقیقا به اندازه مبلغ دوره بود!

منم به فال نیک گرفتم و خریدم :)

دخترک هم حسابی باهام همکاری کرد و در اقدامی بی سابقه تا یازده و نیم صبح خوابید! و منم با ذوق و شوق فراوان یک جلسه و نصفی گوش دادم و پیاده سازی کردم!

و به خودم قووول دادم هررچی یادگرفتم عملی کنم.

تا اینجا که موفق بودم الحمدلله و البته نتیجه هم گرفتم.

واکنش های سرشار از تعجب همسر در مقابل تغییر رفتارم هم جالب بود :))

اعتراف میکنم خیلی از مطالب رو میدونستم و همیشه هم از دونستن و عمل نکردن ضربه خوردم تا حالا.. و البته یه نکاتی هم بود که هیچ جا دقیق و درست یادنگرفته بودم مثل تعامل با مادرشوهر که استاد خیلی خوب توضیح دادن.

الحمدلله. :)

  • بنتُ الهدی

شکستن

شنبه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۳۰ ب.ظ

برای سومین روز، با دخترک توی تراس نقلی خانه مان بازی کردیم.

بله، در همین هوای داغ قبل غروب. به مدت نیم ساعت.

قدم زدیم، توپ بازی کردیم.

راستش فکرمیکردم زیادی کوچک است و جایمان نمیشود.

پنجشنبه بندرخت ها را آوردم داخل، زمین را شستم و دیدم موتور کولر و ماشین لباسشویی آنقدرها هم که فکر میکردم جا نگرفته اند.

به هرحال فضا برای بازی یک کودک یک ساله و نیمه کافی بود.

و این من بودم که در ذهن خودم یک "نه" محکم ساخته بودم و نمیتوانستم غیر از آن را بپذیرم.

گاهی باید چارچوب ها را شکست. تجربه های جدید همیشه ترسناک نیستند. لااقل به امتحانش می ارزد.

  • بنتُ الهدی

یک به توان یی نهایت

چهارشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۳۸ ق.ظ

درد دست مامان به حدی رسیده که عملا نمیتواند سبک ترین چیزها را بردارد و میگوید همه کارهای خانه افتاده روی دوش بابا..

بابایی که سه روز در هفته میرود بیمارستان. برای خدمت. مدافع سلامت است.

من اینجا، توی خانه. درحالی که نمیدانم همسرم چرا غرق سکوت شده و حالش خوب نیست.

من اینجا، توی خانه. در حالی که دخترک دیشب با بغض از خواب بیدار شد و لابد بداخلاقی هایش را باید به حساب دندان درآوردن بگذارم.

من اینجا، توی خانه. در حالی که از سیر مطالعاتی ام عقب افتاده ام و تحقیق هایی که باید فردا تحویل بدهم آماده نیست.

من اینجا، توی خانه. در حالی که دلم میخواهد در خانه ی پدرهمسر را بزنم و از مادرش بپرسم دیشب پسرت چه چیزهایی یواشکی گفت که با من یک کلمه هم حرف نمیزند!

من اینجا، توی خانه. دلم پیش مادرم که دست تنهاست، نگران وضعیت زندگی مشترک مان، دلسوزی و صبوری با دخترک زودرنج، و هزار و یک مسئله ی کوچک و بزرگ دیگر.

من باید قوی باشم. با دخترک دعوا نکنم.. به مادرم سر بزنم، کارهایش را بکنم، غذا بپزم طوری که احساس ناتوانی نکند. من باید درحالی که از همسرم دلخورم و عصبانی، ادای یک زن فهمیده و مهربان را دربیاورم تا حال و هوایش عوض شود. من باید خودم را به گروه مطالعاتی مان برسانم و عقب نیفتم.

من چندنفرم؟

  • بنتُ الهدی