روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

یواشکی شیرین ..

شنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۶، ۱۱:۴۸ ب.ظ

قشنگ ترین انگیزه ی منی :)

:)

:)

:)

.

.

.

.پیش به سوی قدم دوم ..

به مدد الله

  • بنتُ الهدی

یک سال دیگر ..

جمعه, ۱۵ دی ۱۳۹۶، ۱۲:۰۳ ق.ظ

نمیخوام غر بزنم:)

فقط اومدم بگم ..

روز تولدم اصلا اونطور که فکر میکردم نبود..

ولی..

نخواستم بذارم بدتر بگذره..

خودم مسیرو عوض کردم..

نمیدونم چرا امروز اینقدر حساس شده بودم..  

و خدا هم قشنگ ردیف کرد برام :))

بازم شکر :)

اولین تجربه امر به معروف!و نهی از منکرم مصادف شد با تولدم..توی رستوران.. شاید اومدم براتون نوشتم چی شد:) فقط اینو بگم که خیلی خیلی خوشحالم از سکوت نکردنم. از این که حرفم رو زدم و هیچ برخورد بدی هم باهام نشد:) شما هم امتحان کنید.

امسال خیلی ها تبریک نگفتن. نه که انتظاری داشته باشم ها! ولی دلم میخواست این بار یه عالمه کادو بگیرم. و گفتم که خدا سخت امتحانم کرد روز تولدم و کلا هیچی به هیچی :)) خودم قراره فردا تولد بگیرم برای خودم :)) 

  • بنتُ الهدی

صد و پنجاه و 4

چهارشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۶، ۰۴:۰۷ ب.ظ

چقدر فعالیتم کم شده:)

خب .. امروز از وسط جمعیت و راهپیمایی گذشتم و خودمو رسوندم دانشگاه. کاش امتحانات صبح رو کنسل میکردن لااقل! نتونستم از عمق دل حاضری مو بزنم :)) ولی دلم گرم شد مردم رو دیدم:) 

توی راه برگشت گل گرفتم ^_^ با تاخیر اولین نرگس های امسالم رو خریدم. مریم و رز هم گرفتم. چقدر خونه خوشبو شده:) آقاهه داشت ماشین عروس گلکاری میکرد. کلی هم تخفیف داد بهم همینجوری :)) کاکتوساشم بدجور چشمک میزدن! دانشگاهمون آورده قیمتاشم بهتره احتمالا فردا که میرم چندتا گلدون کاکتوس بخرم:) هدیه تولدم به خودم :))

اولین هدیه تولدم رو دوست دانشگاهیم بهم داد. خب راستش خیلی ذوق زده شدم و اصلا انتظار نداشتم. عمر دوستی مون کوتاهه اما این دختر بدجوری به دلم نشسته و حسابی رفیق شدیم تو این سه ماه:) هیچوقت یادم نمیره حرفای یواشکی و خنده هامون روی نیمکت پشتی دانشگاه. دوست دارم با بچه ها هماهنگ کنیم یه تولد خفن بگیریم براش :)

حکایت این روزای زمستون :)

  • بنتُ الهدی

نفس عمیق

سه شنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۱ ب.ظ

خدایا .. نذار حس خوبی که به دیگران دارم، تبدیل به حسادت بشه

نذار با شنیدن بعضی خبرها، با دیدن بعضی عکسا، با خوندن یه جمله هایی دلم بشکنه ..

نذار اون وقتایی که نباید، اشک بریزم ..

میدونم نباید مقایسه کنم .. خوشبختی ظاهریِ دیگران رو با زندگی خودم.

کمکم کن ..

  • بنتُ الهدی

صدوپنجاه ودو

جمعه, ۳ آذر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۰ ب.ظ

چندوقت پیش، زندایی پیج دوستش رو معرفی کرد که دررابطه با محصولات آرایشی بهداشتی پست میذاشت. معرفی برندهایی که تجربه کرده بود و آموزش ماسک فلان و نحوه صحیح آرایش و ...

من هم فالو کردم. بعد از چندروز به این نتیجه رسیدم که ملت چقدر به خودشون میرسن و من چقدر عقبم ! مثلا دوساعت قبل از حمام اعمالش رو بجا میورد بعد وارد میشد :)) بعدش هم آداب مخصوص خودش رو داشت :)) یا این که روزانه و شبانه انواع شوینده ها و کرم ها رو استفاده میکرد. بعد نهایت مراقبت من از پوستم ضدآفتابه :| 

خلاصه تصمیم گرفتم یکم بیشتر به خودم برسم :| نه فقط بخاطر زیبایی، خیلی از نکاتی که میگه جنبه ی بهداشتی و مراقبتی و پیشگیری داره. فعلا توی برنامه ام خرید یه شوینده ی روزانه برای پوست صورت و استفاده از کرم ابرو رو قرار دادم باشد که رستگار شوم :))

البته بدونید که من هیچوقت حاضر نیستم صدهزار تومن برای یه کرم بدم :)) ولی خودمو راضی کردم که سی تومن برای فیس واش زیاد نیست و معقوله :))

و خب چه اشکال داره برای زیبایی ظاهری خودمونم که شده کمی خرج کنیم؟ هر لوازم آرایش بدردنخوری رو صرفا بخاطر قیمت کمی که داره نخریم. کمی اطلاعات داشته باشیم نه در حد یه بیتونی بلاگر(!) ولی جنس خوب و بد رو بشناسیم.

  • بنتُ الهدی

کنار قدم های جابر ..

چهارشنبه, ۱۰ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۳۷ ق.ظ

انشاالله امشب عازمیم ..

به سمت نجف اشرف ..

و بعد پیاده تا حرم ارباب ..

باورم نمیشه .. الحمدلله .. الحمدلله

#حلال کنید

  • بنتُ الهدی

خوشبختی یعنی..

سه شنبه, ۹ آبان ۱۳۹۶، ۰۲:۳۶ ب.ظ

از وقتی اومدیم، اصلا سبزی نگرفتیم.

یا مامان پاک کرده و شسته شده برامون فرستادن، یا مادرشوهر :)

#حس خوب و دلگرم کننده ی حمایت :)

#دستشونم درد نکنه :)

  • بنتُ الهدی

همین حوالی

پنجشنبه, ۲۰ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۳۲ ب.ظ

و همانا بزرگترین خوشبختی این روزهایمان این است که وقت دلتنگی، لباس هایمان را میپوشیم و ده دقیقه ی دیگر میرسیم خانه ی پدری.

قابلمه هایمان را دست میگیریم و ناهارمان را دورهم میخوریم.

انگار یک غم بزرگ از دلم برداشته شده از وقتی آمده ایم اینجا.

الحمدلله

  • بنتُ الهدی

رزق سوم محرم ات

يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۶ ب.ظ

قربونت برم که هنوز نیومده رزق محرمت رسید ..

و من خوشبخت ترینم که اولین هات رو تو محرم ارباب گرفتی ..

امروز رفتیم روضه خونه دایی. زندایی جان برای دخترها یه بسته تهیه کرده بود حاوی دستبند دستساز خودش و یه پیکسل دخترونه ی محرمی و لواشک. برای پسرها هم یه بسته برنجک با یه آویز دوچرخه.

بعد از روضه، بسته ها اضافه اومد. زندایی گفت اگه قول میدی سال دیگه با نی نی ت بیای، بهت میدم !

خندیدم و گفتم بااشه قول میدم نی نی بیارم ولی قول نمیدم دختر باشه ! اون دیگه دست من نیست !

زندایی گفت بااشه قول دادیا ! و از دوتا بسته بهم داد :)

..

من که غش کردم برات هنوز نیستی نی نی جانم ..

منتظرم همسری از سفر برگرده نشونش بدم :)

دیگه وقتش شده یه چمدون (!) برات کنار بذارم وسایلتو بذارم توش تا دنیا بیای ^_^

به دخترخاله گفتم حالا که اومدم اهواز روی من حساب کنه برای نگه داشتن دوقلوهاش. دو روز باهم اومدیم روضه دخترا رو نوبتی گرفتیم :) دختردایی قندعسلم امروز بغلم بود. خب آدم دلش نی نی میخواد دیگه :)) کلی آدمم شاهد بودن اونجا و منتظر تا سال دیگه من با نی نی بیام روضه :)) ایشالا :)

  • بنتُ الهدی

سرباز کوچک کرب و بلا

جمعه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۳۴ ب.ظ

امروز مراسم شیرخوارگان .. برایت لباس سبز برداشتم فرزندم .. به نیت این که سال بعد، چنین روزی تن ات کنم و بگیرمت بغل بیاییم مراسم. 

اولین چیزی که قبل از دنیا آمدنت، اصلا قبل از وجودت برایت کنار گذاشته ام این دو تکه لباس بود. به امید این که پسر کوچک ارباب، حافظ و نگهدارت باشد. 

هنوز نیامده، روضه ی شش ماهه که میخوانند دلم آتش میگیرد. وای به حال روزی که در آغوشم باشی و شیرخواره .. وای به حال دل رباب ..

  • بنتُ الهدی