روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

این روزها

چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۳۹ ب.ظ

خب..

مدتهاست اینجا تبدیل شده به غم نوشت های من.. گاهی که خودم رو جای مخاطب میذارم میبینم چه ذهنیت بدی از خودم و روزگارم براش ساختم و قطعا که اینطور نیست و روزگار با خوشی و ناخوشی هاشه که میگذره..

حالا کمی هم از خوشی هاش بگم..

از زیارت پنجشنبه ی اول رجبی که گذشت و خاطره ی خوبی برامون ساخته شده به لطف آقای همسر.. و تولد سه سالگی دخترک خونه مون که ساده و صمیمی برگزار شد..

دارم به سختی خودم رو برمیگردونم به روال کاریم و نمیخوام متوقف بشم و اجازه بدم اوضاع روحیم کارم رو مختل کنه.. چون دوستش دارم و حالم رو خیلی خوب میکنه‌‌.. این روزها دغدغه های زیادی دارم و دنیال یک فرصتم تا بتونم ذهنم رو خالی کنم و برنامه هامو جابجا کنم..

خلاصه که مثل همیشه سعی میکنم از لابلای سختی ها بگردم و خوشی بسازم.. دوست ندارم شرایط روی من مسلط بشه و از پا درم بیاره.‌. هرچند خیلی وقتها موفق نمیشم اما همیشه در تلاشم تا حالم رو خوب نگه دارم و این حال خوب رو منتقل هم بکنم.. 

  • بنتُ الهدی

نیمه شب

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۲۶ ق.ظ

کاش میشد برم حرم امام رضا یه دل سیر اشک بریزم

و دیگه هیچوقت ِِ هیچوقت برنگردم خونه..

کاش متعلق به هیچ جایی نبودم..

کاش مادر نبودم..

کاش کسی جایی منتظرم نبود..

اونوقت حتما همین امشب، توی همین مه غلیظ، حالا که همه خوابن.. برای همیشه میرفتم تا کسی نتونه پیدام کنه..

کاش هیچوقت این روزهای سخت رو نمی دیدم..

  • بنتُ الهدی

بدترین درد

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۵۶ ق.ظ

یکی رو میخوام

که کنارش بشینم و بگم و بگم و زاار بزنم این درد بی درمون رو.. اینکه به بن بست رسیدم و هیچ راهی جلوی پام نیست.. کاش تموم بشه این روزا.. کاش بخیر بگذره و من بتونم زنده بمونم..

  • بنتُ الهدی

چالش بزرگ آخرهفته

جمعه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ۱۱:۵۵ ق.ظ

بعد از این که با اومدن مامان و داداش به تهران مخالفت کردم، همه چیز ریخت به هم و ما متهم شدیم به این که اونها رو آدم های بی ملاحظه ای میدونیم و به این که همیشه دودوتا چهارتا میکنیم و صرفا منطقی تصمیم میگیریم و ..

این وسط هیچکس نگرانی من از ابتلا به کرونا رو درک نکرد. من واقعا صلاح نمیدونم توی این شرایط رفت و آمد کنیم و منتظرم یکم اوضاع بهتر بشه.

اصلا نمیدونم چرا هربار با تصمیمی مخالفت میکنیم به چالش برمیخوریم و انگار باید هرچی گفتن بگیم چشم! خب ما هم نظرات خودمونو داریم که از نظر اونا معمولا غلطه!

خلاصه که اصلا حالم خوب نیست و واقعا نمیدونم باید چیکار کنم.. تمام دیروز گریه کردم و نتونستم ثابت کنم که ما هم دلتنگیم فقط بخاطر اوضاع کرونا رعایت میکنیم. تصور میکنن که ما اینجا خوش و خرمیم و اصلا به فکر حال اونا نیستیم. هووففف

  • بنتُ الهدی

پنجشنبه

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۴۲ ب.ظ

حالم خوب نیست. اتفاقی افتاد که نگرانم کرد و جرقه ای شد برای هجوم افکار منفی. حرم لازمم. احساس فشار زیادی میکنم و نیاز به نیروی برتری دارم تا بتونم آروم بشم. صبح که بیدار شدم، دلم خواست توی این سکوت تنهایی پیاده روی کنم. نمیشد. مداحی های دلتنگی حرم رو گوش میدم و اشکم سرازیر میشه.. احساس میکنم قلبم طاقتش رو نداره.. زنگ میزنم به همسر و از پشت تلفن میفهمم که دلش میخواد بمونه محل کارش. با پنجشنبه رفتنش مخالفم. با اکراهی که از من پنهانش میکنه میگه یک ساعت دیگه میاد. میام روی تخت دراز میکشم و بیخیال بیسکوییت خوردن ها و تلویزیون دیدن های بیش از حد دخترک میشم. چقدر امروز دلگیره‌‌. چقدر همه ی آخرهفته ها بوی غم و دلتنگی میده. به فکرم میرسه امشب بریم امامزاده صالح. تو دلم میگم کاش میشد بریم قم. بلیط ها رو چک میکنم. پرن. کاش میشد خودم چندساعت برم و بیام. تنهای تنهای تنها‌. با آرامش زیارت کنم و برگردم‌. لعنت به کرونا که رو تموم زندگی مون اثر گذاشته.

  • بنتُ الهدی

حس این روزها

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۴۸ ق.ظ

این وضعیت رو دوست ندارم‌. این سبک زندگی مزخرفی که این شهر بزرگ داره بهمون تحمیل میکنه رو دوست ندارم! ساعت های کاری طولانی همسر، خستگی بعدش وقتی میاد خونه، تنهایی طولانی مدت من، دست تنها بودنم توی کارهای خونه، اخبار منفی این روزها، دلتنگی برای خانواده و بدتر از همه کرونا حالم رو بد میکنه.

تازه ما تمام این موارد رو تعدیل کردیم و انصافا همسر خیلی بهتر از اوایل عمل میکنه ولی خب فشار کاریش واقعا زیاده و منم سه شنبه به بعد دیگه کم میارم و میزنم به سیم آخر! 

بجز همون اولایل که همه مون از کرونا وحشت داشتیم، هیچ دوره ای به اندازه الان ازش نترسیدم و عجیبه که یه ترس بدی از کرونا رفته تو وجودم و ول کن نیست! 

بخاطر این احساسات منفی که چند روزه همراهمه سبستم خواب و بیداریم بهم ریخته و روی کل روزم اثر گذاشته و خلاصه برام دعا کنید که برگردم به حالت قبلیم. 

 

  • بنتُ الهدی

عمق غربت

دوشنبه, ۲۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۵۵ ق.ظ

غربت رو اونجایی میفهمی

که میخوای بری دندون پزشکی

و تداخل داره با ساعت کاری همسرت

و کسی نیست که بچه تو بذاری پیشش و باخیال راحت بری و بیای..

مامانم کوجایی :((

+نه این که هیچکس نباشه، منتها بردن و آوردنش اونقدر زمان و هزینه برداره که بیخیال شدم..

+میریم که داشته باشیم اولین تجربه دندون پزشکی رو با حضور فرزند عزیز!

 

 

  • بنتُ الهدی

حمایت

دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۲۲ ب.ظ

یک وقتایی خیلی بهم فشار میاد و نیاز به حمایت و کمک دیگران دارم‌. چه جسمی و چه به لحاظ روحی. دیروز اولین حجامت پا رو انجام دادم و دلم میخواست مستقیم برم خونه پدری و بی هیچ مسئولیتی استراحت کنم. شب دخترک بارها بیدار شد و صبح با خستگی بلند شدم. سرماخورده و دیگه اخلاقش مشخصه! رختخواب براش پهن کردم توی هال و تی وی برخلاف همیشه از صبح روشنه چون خستم و از صبح توی آشپزخونه مشغول پختن ناهار و سوپم. مقایسه که میکنم، خیلی رشد کردم و تغییر نسبت به اول عروسی مون که تهران بودیم. الان تنهایی از پس خیلی کارا برمیام و دست و پامو گم نمیکنم و قوی شدم. تحمل سختی ها برام‌ راحت تر شده اما نیاز به حمایت خانواده ام همیشه حس میشه و بودن شون واقعا کمک کننده است. خدا همه مامان باباها رو حفظ‌ کنه که هرجای دنیا باشیم قلب مون براشون میتپه..

  • بنتُ الهدی

درهمیات

چهارشنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۰، ۰۹:۱۳ ب.ظ

بعد از گوش دادن به فایل های تربیتی آقای کثیری، دیدم نسبت به خیلی چیزها تغییر کرد و‌ سعی کردم متفاوت عمل کنم. در واقع قبل از هر «نمیشه» ای کمی تامل کردم و‌ دیدم خیلی وقتا میشه! پس باید آزادی عمل بیشتری بهش بدم. مثلا امروز موقع شستن برنج ها میخواست دست بزنه. قبل از خیسوندن شون‌ با هم کمی بازی کردیم و بعد یه جارو دستی دادم خودش برنج های روی زمین ‌ رو جارو زد. شاید ده دقیقه طول کشید اما خدا میدونه همین تجربه های جذاب برای بچه ها چقدر براشون مفید و لازمه.

 

من اهل نشوندنش پای تلویزیون نیستم و فقط مواقع ضروری که دیگه ناچارم یک ساعت براش روشن میکنم و چون از اول حواسم بوده خودش نمیگه میخوام ببینم. اما روزایی که مجبورم روشنش کنم به وضوح میبینم چقدر روی اخلاقش تاثیر داره و بهانه گیر و نق نقو میشه. جدیدا متوجه شدم که کاکائو هم به شدت روی خلق و خو ش و مخصوصا خوابش و غذا خوردنش تاثیر داره. دیروز صبحش رو با شیرکاکائو شروع کرد و بعدازظهر هم دوتا بیسکوییت کاکائویی خورد و میزان انرژیش فوق العاده بالا و بسیار بی اعصاب شده بود و شب هم که دیر خوبید. گویا کاکائو به میزان زیادی سیر نگهش میداره و‌ اجازه نمی‌دهد مثل همیشه غذا بخوره.

بگذریم از مادرانگی ها و سختی ها و شیرینی های بی نظیرش..

توی این ماه عزیز ازتون میخوام که برای من خیلی ویژه دعا کنید و برای باز شدن گره تمام زندگی ها و اول از همه اومدن مولامون..

راستی.. با تاخیر فراوان.. سال نوتون مبارک.. ۱۴۰۰ قشنگی داشته باشید..

  • بنتُ الهدی

پنجشنبه های من :)

پنجشنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۹:۴۴ ق.ظ

پنجشنبه ها، هرهفته کارگاه دارم از جنس مجازی.

از اول با همسر شرط کردم که خواهشا این دوساعت مرا در خانه تنها بگذارید.

و حالا..

من، هفته ای دوساعت، در نهایت آرامش و سکوت غرق صحبت های عمیق استادجان میشوم.. و خودم را میان کلاس به یک نوشیدنی گرم مهمان میکنم..

و همین پنجشنبه های دوست داشتنی ست که انرژی و حس خوبی به من می دهد.. خیلی خوب..

ممنونم خدا جان.

  • بنتُ الهدی