روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

دیروز امروز. فردا؟

پنجشنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۲۹ ق.ظ

این پست رو نوشتم که بخش زیادی از محتویات ذهنیم رها بشن. خوندنش ارزشی نداره. توصیه نمیکنم. این دو روز رو مکتوب کردم فقط. 

هزارتا چیز توی ذهنمه.. همه هم ضد و نقیض طوری که نمیدونم اصلا درستن یا غلط..

دیشب سرش درد میکرد که اومد خونه. حتی زودتر از ساعت کاری و توی تایم ظرف شستن من در حالی که هندزفری بلوتوثی محبوبم توی گوشم بود در رو وا کرد و یه لحظه بدجور ترسیدم چون بی خبر اومده بود.

استامینوفن خورد و خوابید. پکر شدم اما خب دست خودش نبود.. دخترک رو قانع کردم بمونه خونه و رفتم از سوپری جفت خونه یکم چیپس و پفک خریدم کاری که شاید سالی یه بار بکنم! گفتم با هم بخوریم دلمون وا شه. بیدارش کردم هنوز سردرد داشت. پروژه موفقیت آمیز نبود. سهم خودمو خوردم بقیه شو براش گذاشتم کنار. خوابید و منم رفتم شام بپزم. چلو مرغ. با کلی التماس بیدارش کردم که یه چیزی بخوره. بعد یهو به فکرم رسید روغن بنفشه براش بزنم. پایه زیتون داشتیم‌. روش نوشته بود برای درمان سردرد. تا حالا امتحان نکرده بودیم. هر نقطه ای که نشونم داد درد داره روغن زدم و ماساژ. خوب شد. رفتم بچه رو بخوابونم. اومد توی اتاق گفت دوست دارم کنارتون باشم. گفتم چی شده؟ تو فکری؟ گفت از فروختن ماشین پشمونه. خب.. این موضوعی که من خیلی بازش نمیکنم توی گفتگوهامون چون اگر یک کلمه حرف بزنم فقط میتونم سرزنشش کنم و دلم خیلی پره. کمی حرف زد. این بچه هم ساعت دوازده و نیم خوابید. وقتی آب خواست، نون خواست، همسر براش آورد.

امروز شارژ بودم. هشت که همسر رفت خودمو از توی تخت کندم. سریع پلنرم رو آوردم و برنامه هامو نوشتم. عالی عالی بودم. دخترک که بیدار شد با هم رفتیم خرید کردیم. صبحانه خوردیم. ناهار فلافل حاضر کردم و برای همسرم فرستادم. دو بار هم مکالمه داشتیم‌. همه چی خوب بود. دخترک طبق ساعت مقررش پویا دید البته تا من ظرفا رو میشیدم و کارگاهو با هندزفری گوش میدادم تی وی روشن کرد و یک ساعتی اضافه تر دید اما به نسبت روزهای قبل عالی بود.. خیلی باهاش بازی کردم‌. مشغولش کردم‌ به پیج رسیدم و استفادمو از گوشی مدیریت کردم‌. به همسر گفتم وقتی اومد به سر به مامانش بزنیم اما هرچی زنگیدیم در دسترس نبود.ناچارا شام حاضر کردم. همسر تا اومد دوش گرفت بعد هرچی صدا کردم بیاد چای نیومد، بیاد شام، نیومد. منم که حسابی خشمگین شده بودم چای و شاممو جدا خوردم و دیگه آخراش اومد. گفت چته؟ و خلاصه یه مکالمه بدردنخور و نامربوط و بی سر و ته داشتیم و تهش من گفتم کاری به کارم نداشته باش‌. در حالی که خشمم داشت به داد زدن سر دخترک منتهی نیشد و کل روز خوبمو خراب میکرد، به رویاهام فکرمیکردم. دوست داشتم موقع چای با هم حرف میزدیم و از اتفاقات خوب امروز براش میگفتم. دوست داشتم حالا که سردرد نداره بتونیم وقت بگذرونیم با هم چون سه روز قبلش هم تهران بود و تنها بودم اما......... هیچ کدومو اینها رو ندید. تمام تلاش هام برای ساختن یه روز خوب برای خودم، خودش و بچه مون رو ندید. حتی این فرصت رو بهم نداد که براش بگم. و من موندم و یه دنیا حرف نگفته... چقدر ظلمه مگه نه؟ وقتی اون حالش خوب نبود من کنارش بودم، اونقدری که حالش خوب شد و حالا.. حتی حاضر نیست وقتی حالم خوبه هم منو بپذیره.. چه برسه که کمی ناخوش هم باشم!! خیلی درد داره‌‌.. اما من به خودم قول دادم منتظر واکنش اون نباشم‌. من اگه صبح ها با وجود خستگی نمیخوابم بخاطر خودمه.. بخاطر حال خوب خودم‌ اگر برام مهمه که دخترم زیاد تی وی نبیته بخاطر خودشه .. من نبابد بذارم اون روی تصمیم هام و حالم اثر بذاره‌. من فردا هم باید مثل روزی که گذشت پرانرژی باشم. شاید اولش خودمو بغل بگیرم اما نباید توی حال بدم بمونم. نباید غرررق بشم.

پس حالا.‌. با این حس چیکار کنم که بهم میگه بی تفاوت باشم؟ اگر نخوام حال اون روی من اثر بذاره یعنی عملا بود و نبودش برام مهم نیست. درصورتی که هست. وقتی تهران بود اینو فهمیدم. اما نکنه این وابستگی باشه؟ عشق؟ دوست داشتنه؟ چیه؟ آخه عشق که این شکلی نیست. عشق یعنی انتظارشو بکشی تا بیاد خونه. نه این که قبل اومدنش هی با خودت تکرار کنی بهش فکرنکن.. اگه نیومد شام بخوره خودت تنها بخور.. نه ذین عشق نیست‌‌.. این میشه بی مهری. که یه روزی هم ته میکشه و همین طوری هم نمی مونه.. وقتی عشقی نبود.. دوست داشتنی هم نیست..

دارم به رویاهای خودم می خندم! هرچی منتظر می مونم با هم یه جایی بریم، خودش پیش قدم نمیشه. حتی بهش هم میگم. بهونه میاره. بی ماشینی..گرما.. همون حرفای تکراری.. امروز گفتم دختر به این نیازت توجه کن! از ایده آل هات بیا پایین. خودت پیشنهاد یده فلان روز فلان ساعت بریم فلان جا. منتظرش نمون. آره میدونم خیلی بی مزه ست ولی بهتر از هیچیه. بعد که اینطور شد، خیلی دلم شکست. با این که دخترک یک ساعت زودتر خواب رفت و این بخاطر جون کندن های من در طول روز بود، اومدم دیدم خوابه. قلبم داشت تندتند میزد. رفتم زیر دوش آب داغ که میدونم برای پوستمم ضرر داره. کمی گریه کردم. بعد گفتم ولش کن من دیگه دلی برام مونده که برم بیرون باهاش؟ با دخترک میریم دوتایی. بعد... خودمو تصور کردم توی اون محیط.. گفتم اگه یه زوج ببینم با هم روی میز کوچولوی دونفذه چی؟ اون موقعه که حسودیم بشه‌. اون موقعه که بغضم بشکنه. زهرمارم میشه. با دوستام میرم اصن. ولی چی؟ حتی صمیمی ترین دوستمم جای توی لعنتی رو نمیگیره. من دلم یه میز میخواد که روبروم یه مرد نشسته باشه. آره من به این قاب نیاز دارم اما تو هیچ تلاشی براش نمی کنی.

از مدیریت اون مکان پرسیدم فردا که تعطیله همه جا باز هستن یا نه؟ نمیدونم تلاشی برای رفتن مون میکنم یا نه.. ولی این نامردیه.. این بی توجهی ها،ندیدن نلاش ها، قدردانی نکردن از این همه صبوری  و ......... با وجودی که خودش صدبرابر بدتر از اینها رو مرتکب شده و من همیشه ی همیشه کنارش بودم خیلی دردناکه....

  • ۰۲/۰۵/۱۲
  • بنتُ الهدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">