روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

جمعه ی ما

جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۴ ب.ظ

هشت صبح بیدار شد. دخترک هشت ماهه ی خونه مون. طبیعتا منم باهاش پاشدم. باباش تا یازده خوابید. کاریش نداشتم. گذاشتم استراحت کنه. تو فکر ناهار بودم. شدیدا دلم ماهی میخواست. ماهی کبابی حشودار. ماهی نداشتیم. رفتم برنج خیسوندم گفتم من پلوشو آماده میکنم. ماهی رو هم خدا میرسونه. به همسر گفتم بیا از این پیج که غذای خونگی داره ماهی سفارش بدیم. قبول کرد. عاقا جاتون خالی. وحشتناک خوشمزه بود.

دخترک عصر نخوابید. باباش خوابید. تا میتونستیم از صبح انیمیشن و سریال دیده بودیم. تنهایی ِِ خون ام کم شده بود. داشتم خفه میشدم از شلوغی. هرجوری بود نُه شب رو پای باباش خواب رفت. دراز کشیدم رو مبل. جلوی کولر. هندزفری گذاشتم گوشم. چشمامو بستم. دلم میخواست تنها برم بیرون. یک ساعت و برگردم. نمیشد. خوشحالم که فردا ساعت ده دانشگاهم و دوساعتی برای خودم تنهام. فارغ از هر مسئولیتی. چقدر دلم برا خودم تنگ شده (!) برا یه خوابِ بدون بیداری تا صبح. چقدر خوشحالم که صدای خنده ی قشنگش توی خونه مون می پیچه. چقدر خداروشکر میکنم که دوتامون یه عشق مشترک داریم با همه ی سختی هاش.

خدایا ایشالا همه زندگیا قشنگ باشه. سخته ها، ولی شیرین باشه.

  • ۹۸/۰۷/۱۲
  • بنتُ الهدی

نظرات  (۱)

  • آقای گوارا
  • خدا کوچولو رو براتون حفظ کنه [لبخند]

    پاسخ:
    ممنونم. همچنین کوچولوهای شما رو.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">