روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

یک به توان یی نهایت

چهارشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۳۸ ق.ظ

درد دست مامان به حدی رسیده که عملا نمیتواند سبک ترین چیزها را بردارد و میگوید همه کارهای خانه افتاده روی دوش بابا..

بابایی که سه روز در هفته میرود بیمارستان. برای خدمت. مدافع سلامت است.

من اینجا، توی خانه. درحالی که نمیدانم همسرم چرا غرق سکوت شده و حالش خوب نیست.

من اینجا، توی خانه. در حالی که دخترک دیشب با بغض از خواب بیدار شد و لابد بداخلاقی هایش را باید به حساب دندان درآوردن بگذارم.

من اینجا، توی خانه. در حالی که از سیر مطالعاتی ام عقب افتاده ام و تحقیق هایی که باید فردا تحویل بدهم آماده نیست.

من اینجا، توی خانه. در حالی که دلم میخواهد در خانه ی پدرهمسر را بزنم و از مادرش بپرسم دیشب پسرت چه چیزهایی یواشکی گفت که با من یک کلمه هم حرف نمیزند!

من اینجا، توی خانه. دلم پیش مادرم که دست تنهاست، نگران وضعیت زندگی مشترک مان، دلسوزی و صبوری با دخترک زودرنج، و هزار و یک مسئله ی کوچک و بزرگ دیگر.

من باید قوی باشم. با دخترک دعوا نکنم.. به مادرم سر بزنم، کارهایش را بکنم، غذا بپزم طوری که احساس ناتوانی نکند. من باید درحالی که از همسرم دلخورم و عصبانی، ادای یک زن فهمیده و مهربان را دربیاورم تا حال و هوایش عوض شود. من باید خودم را به گروه مطالعاتی مان برسانم و عقب نیفتم.

من چندنفرم؟

  • ۹۹/۰۵/۰۸
  • بنتُ الهدی

نظرات  (۴)

  • آقای گوارا
  • ان شاالله که این روز ها هم میگذرن ...

    پاسخ:
    ایشالا با دل خوش بگذرن..

    با خدا که باشی، همه می‌شوی...

    دو رکعت نماز بخون، بعدش سر به سجده بذار و زمزمه کن رب انی لما انزلت الی من خیر فقیر...

    میدونی، من فکر می‌کنم گاهی بلا از زمین و آسمان برای ما می‌باره، فقط برای اینکه خدای مهربون می‌خواد توجه ما رو به سمت خودش جلب کنه؛ می‌خواد ما بریم تو آغوش خودش؛ اونوقت مسائلمون رو‌ حل می‌کنه؛ نکرد هم وقتی تو آغوشش هستیم، هیچ ترس و غمی معنا نداره...

    پاسخ:
    اوهوم.. فقط گاهی این بلاها خسته کننده میشن
    ما هم هی یادمون میره خدا از همه بزرگتر و مهربون تره.. باید به خودش وصل بشیم..
    احیانا شما در دنیای حقیقی منو میشناسید؟

    شاید اگر پیش بریم بفهمیم که آشناییم. برای همین، اجازه بدید ناشناس باشم و شما هم راحت باشید در نوشتن.

    پاسخ:
    من همین الانش هم کمی معذب شدم :))
    شوخی میکنم.
    اینجا تنها جاییه که میتونم راحت باشم و غر بزنم!

    راحت باشید 

    راحت باشید

    هممون به همچین جایی نیاز داریم...

    خیلی وقتا غر زدن نیست، در واقع بلند فکر کردنه :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">