روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

روز جمعه!

جمعه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۲:۰۹ ب.ظ

زل زدم به وسایلی که برای پیک نیک امروز آماده کرده بودم.. همه رو چیدم توی راهرو..

اما..

اونقدری دلم شکست که یه بند گریه کردم..

خودم تنها همه رو آماده‌ کرده بودم بدون کمک همسری که می تونست کمک کنه..

تا هفته ی پیش جمعه ها کلاس داشت و حتی هفته ی قبل یک جلسه ی کاری..

و ما توی این مدت تفریحات مون رو یا کنسل کردیم یا محدود که به کلاسش برسه

اما حالا که امروزش خالیه و میتونستیم یه تفریح حسابی داشته باشیم و حتی برنامه شو‌ هم چیده بودیم، همراهی نکرد و من دلم شکست.. خیلی خیلی زیاد..

من واقعا به تفریح نیاز داشتم.. هفته ی سختی رو گذرونده بودم و میخواستم امروز بهم خوش بگذره.. حالا با صورتی پر از اشک نشستم گوشه ی مبل و واقعا نمیدونم بقیه ی روزمون چطور میگذره..

  • ۰۱/۰۲/۲۳
  • بنتُ الهدی

نظرات  (۱)

میفهمم 

گاهی اونجوری پیش نمیره که ازته دلت می‌خواستی 

خیلی سخته اما میگذره و روزای خوشی هم میرسه :))

پاسخ:
هووم درسته
اما واقعا آدم توقع نداره اینجوری بگذره!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">