روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

شنبه ی استثنایی

يكشنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۱، ۰۱:۰۷ ب.ظ

همسر که تمام روزهای هفته از حدود ۱۰ صبح تا ۱۰ شب سرکاره، جمعه گفت میخوام شنبه رو خونه بمونم و این چنین شد که ما یه روز خوب با هم داشتیم.. خودش که تا ۱۱ خوابید، با دخترک وقت گذروندن و منم اعلام کردم ناهار درست نمیکنم. نزدیکای ۳ راه افتادیم سمت خریدامون. خریدهای روتین هفتگی. قرار بود وسط راه ناهار بخوریم از فست فود کیلویی که تازه باز شده و برامون جذابه. منم که در راستای پست قبل، تازه رژیم رو شروع کردم با دو اسلایس پیتزا و ۳ تا قارچ سوخاری و شش دونه سیب زمینی ناهار خوردم و رفتیم که بریم..یک عالمه پیاده روی کردیم و در راه برگشت امانتی مونو از خونه خاله همسر گرفتیم و کمی هم اونجا توی حیاط خونه قدیمی شون نشستیم و کیف کردیم..

خونه که رسیدیم همسر افتاد به‌ جون گاز و حسابی تمیزش کرد. منم ظرفا رو شستم و و شام درست کردم و بعد از تماس تصویری با مامان، رفتم سراغ خوابوندن دخترک. بعد اومدم ماکارونی پختم برای ناهار فردامون و با همسر در دیدن مستند همراهی کردم تا جایی که دیگه چشمامون بسته شد..

خیلی وقت بود اینقدر با هم وقت نگذرونده بودیم.. هرچند هر شب که میاد خونه فیلم میبینیم و گاهی صحبت میکنیم در حال خوردن شام..

در راستای پست قبل روکش تشک و بالشت هامونو انداختم توی ماشین تا حسابی تمیز بشن. توی پیجی که موضوعش نظم و تمیزی و کارای خونه و ایناست خوندم که میگفت حتما هفته ای یکبار این کار رو انجام بدید. پیشنهاد خودش شنبه بود به دلایلی. دیروز اینقدر شلوغ بودیم که نرسیدم و داشتم مینداختمش برای هفته بعد که مچ خودمو گرفتم و گفتم نع همین الان باید انجامش بدم.

ای کاش میشد هرروز برم پیاده روی. هرچند توی این هوا معمولا با سردرد برمیگردم اما حس سبکی و خستگی بعدش برام خیلی شیرینه.

  • ۰۱/۰۹/۲۷
  • بنتُ الهدی

نظرات  (۱)

به‌به حس خوب شنبه‌ات به منم منتقل شد :))

پاسخ:
ای جانم
چقدر خوب ^-^

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">