روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

حرف های مادر-دختری

سه شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۵، ۱۲:۰۵ ب.ظ

شک داشتم به مامان بگم یا نه .. از صبح که این خبر رو بهم داد به هم ریختم و دعا کردم همه برنامه ریزی هاش بهم بخوره ! زنگ زدم به مامان. آرومم کرد. راه حل داد. با هم مشورت کردیم و چند تا گزینه بهم پیشنهاد داد تا مطرح کنم. عالی بود. اگر خودم تنهایی با این مسئله مواجه میشدم قطعا اشتباه تصمیم میگرفتم و فقط اعصابم خرد میشد ! هرچند هنوز تصمیم نهایی گرفته نشده، هرچند میدونم باید از بعضی خواسته هام بگذرم، هرچند میدونم همه چی اونجور که من میخوام پیش نمیره، ولی خداروشکر که مامان هست و کمکم میکنه.

خدایا خودت ختم به خیرش کن .. 

  • بنتُ الهدی

شصت و یک

يكشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۵۲ ب.ظ

سعی کردم قوی باشم. از همون روز اول شروع گلو درد. هرروز به نوبت برای خودم آبلیمو عسل، آویشن و چهارتخمه آماده کردم و خوردم. غذا پختم و ریتم زندگی مثل قبل ادامه داشت ! نمیدونم چی شد ولی در یک لحظه تصمیم گرفتم که لوس (!) بازی درنیارم و خودمو به مریضی نزنم. حتی دیرتر از همیشه به مامان خبر مریضیم رو دادم. با تمام این ها کارم به دکتر کشید و کپسول و آمپول. از این ناراحت نیستم. حرفم اینه که این مقاومت هامون در برابر حوادث زندگی چقدر ارزش منده؟ و اصلا درست هست یا نه؟ اگر من کمی کمتر به خودم فشار میوردم و حالت آدم های بیمار رو داشتم چی میشد؟ اگر امروز که همسر زنگ زد و یهویی خبر داد که برای ناهار خونه ست من سریع پانمیشدم و غذا نمیپختم چی می شد؟ آیا این تلاشم برای همسرم ارزشمنده یا تفاوتی نداره؟ چقدر باید توی زندگی انعطاف پذیر و قوی بود؟ آیا تحمل سختی ها لازمه؟ 

نظر شما چیه ؟

  • بنتُ الهدی

لطفا کمی مرد باشید !

شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۱۸ ق.ظ

همه چیز از همین شکستن ها شروع میشود .. همین لحظه های لعنتی ..

صدایت می کند ولی طوری سرت را کرده ای توی گوشی که نمی شنوی

سفره را که میچیند میگویی "الان میام" و این "الان" آنقدری طول میکشد که غذا سرد میشود

از خانه ی دوستش برگشته. هنوز سلام نکرده توی دلت میگویی : باز شروع شد .. الان میخواد هرچی چرت و پرت گفتن بیاد واسه من تعریف کنه !

بترسید .. بترسید از زنی که دیگر منتظر هیچ چیز نیست. بترسید از زنی که همه ی زندگی اش را باخته ..

نه منتظر است بعد از غذا از دستپخت اش تعریف کنی

نه اسمت را با "جانم" صدا میزند

بشقابش را می آورد سر سفره و تلویزیونش را تماشا میکند

دیگر برایش مهم نیست . بیایی .. نیایی . اصلا باشی .. نباشی !

بترسید .. بترسید از زنی که اصلا یادت نمی آید آخرین بار گریه اش را کی دیده ای؟ زنی که گریه هایش را می برد توی حمام جای شانه های مردش .. که مبادا صدایش را بشوی. بغض هایش را قایم می کند توی گلویش. همان وقتی که ندیدیش اش. نشنیدی اش. 

وقتی خاله زنگ زد که دعوت کند برای شام پنجشنبه شب، بدون این که خبرت کند خودش ته ماجرا را میخواند و میگوید : ممنون خاله جان. ما نمیتونیم بیاییم. شرمنده. نه این که دلش نخواهد ها ! دیگر حوصله ی کل کل برای یک مهمانی ساده را ندارد

بترسید از زنی که لاک هایش شش ماه است بلااستفاده مانده و دارد خشک میشود

زنی که غذاهایش دیگر طعم قبل را نمی دهد.

زنی که "عشق" کم دارد

  • بنتُ الهدی

رسم آتلیه ی یک سالگی

شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۳۱ ق.ظ

من نه اصراری دارم و نه خودم را مقید کرده ام به این خرج های اضافی. نه کسی را دارم که از سر چشم و هم چشمی با هم سر این چیزها رقابت کنیم ! فقط دلم میخواهد چندتایی عکس شیک و مرتب داشته باشید. 

برای یک سالگی ات جشن (تو بخوان دورهمی) نمیگیرم. خودم و خودت و پدرت. راستش تولد یک سالگی پسرکی رفتم و چقدر نچسب بود ! خودش که اصلا متوجه ماجرا نبود و من آن روز تصمیم گرفتم که برای تو جشنی به پا نکنم. من و پدرت خانه را کمی بادکنکی میکنیم و کیک میخوریم و با خوشحالی برایت تولد تولد تولدت مبارک میخوانیم. همین. یک شب قبلش هم لباس های قشنگت را تنت می کنیم و می رویم آتلیه برای ثبت تولد یک سالگی ات. فکرکنم ده تاعکس کافی باشد. عروسک ها/ماشین ها و خوراکی هایی که دوست داری را هم میبریم. بعد صبر میکنیم تا چهار نفره شدن مان. آن وقت عضو چهارم خانواده که یک سالش شد چهارتایی دوباره می رویم آتلیه. توهرچند سال ات که میخواهد باشد. اصلا این بشود رسم خانوادگی ما. چند تا یک سالگی برویم آتلیه خوب است؟

  • بنتُ الهدی

نقطه چین

جمعه, ۲۴ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۳۳ ب.ظ

یک سینه حرف هست ولی نقطه چین بس است ..


+حامدعسکری

  • بنتُ الهدی

پنجاه و هفت

يكشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۴۸ ب.ظ

امروز، وسط درگیری ها و شلوغی های امتحانات این دو هفته، یه تلفن بهم شد و خبر خوبی شنیدم :) میشه دعا کنید فردا برام اتفاقات خوبی رقم بخوره ؟ ممنون

  • بنتُ الهدی

بیست و یک سالگی

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۵۹ ب.ظ
در حال حاضر عشق ترین قسمت تولد اون بادکنکِ هلیومی ِ شفافِ خال خالیه ^.^
یه جور عجیبی خوشحالم امشب ! برخلاف سال های قبل و غم گذر عمر و ..
یه عالمه شکلات هم الان کنار من نشستن و بدجور چشمک میزنن !
همسر رفتن دنبال کارهای تولدم .
شمع هام رو فیروزه ای انتخاب کردم
و امسال تاکید زیادی به همسر کردم که حتما برای من تولد بگیره 😐 دلم جشن میخواست 😀
خدایا لطفا زودتر فردا بشه 
با تشکر از همسرجان که کلی تدارک دیده 😍
  • بنتُ الهدی

تولدآنه ^-^

دوشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۱۶ ب.ظ

آخرین ساعات بیست سالگی ..

  • بنتُ الهدی

کمی تامل لطفا

دوشنبه, ۶ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۴۹ ب.ظ

چند دقیقه پیش وارد یه کانال فروش پارچه ی چادری شدم. عکس گذاشته بود از پارچه های چادر رنگی گل گلی و سه بُعدی !! خب واقعا قشنگ بودن اما انگار یادمون رفته چادر رو برای چی سر میکنیم ! برای زیبایی؟ جلب توجه؟ اون که دیگه حجاب نیست ! اگر قرار باشه من با پوششم نگاه نامحرم رو به خودم جلب کنم که دیگه اسمش پوشش نیست ! درست شبیه چادری هایی که آرایش میکنن ! خب دقیقا اون چادر رو برای چی کردی سرت عزیزم ؟ کاش یکم به خودمون بیاییم !

  • بنتُ الهدی

پنجاه و سه

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۵، ۱۱:۳۹ ب.ظ
بهترین مشهد زندگیم رو تجربه کردم :)
به قدری خوش گذشت که هنوز برنگشته بودیم دلمون تنگ میشد ! خداروشکر .. شد از بهترین خاطره های دونفره مون .
به یلدا اعتقادی ندارم. دورهمی هم که دوسالِ خبری نیست ! با همسری انار و میوه میل میکنیم و خوشیم :)
  • بنتُ الهدی