روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

دوگانگی

دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۳۶ ب.ظ

خیلی وقت بود این ساعت نخوابیده بود.. از وقتی اومدیم‌ این‌ خونه معمولا دوازده و نیم میخوابید.. حالا یک ساعت زودتر خواب رفت از خستگی.. همه چراغها رو روشن گذاشتم تا نترسم.. میدونی اینجور وقتا دلم‌ میخواد یکی‌ نگرانم بشه..‌‌ چون شدیدا احساس تنهایی و بی‌پناهی میکنم‌.. مثلا دوست دارم همسر چندبار زنگ‌ بزنه و جواب ندم و نگران از دست دادنم بشه.. خیلی احمقانس و تا حالا هم این کارو نکردم اما یه نیازیه که وجود داره به هر حال.. از طرفی هم دلم‌ میخواد شب که رسید خودش پیام بده و سر حرفو باز کنه و یکم غر بزنیم و درنهایت بگیم که همدیگه رو دوست داریم و با خیال راحت بخوابیم. اما بعید میدونم همچین کاری بکنه‌ و مکالمه ای شکل بگیره چون احتمالا به این تنهایی نیاز داره اما من توقع داشتم یه تعارفی میزد که ما همراهش بریم توی این سفر ۱۲ ساعته و شرایطش رو هم داشت اما پشت تلفن فهمیدم که دوست نداره کنارش باشیم. حتی دارم فکرمیکنم شاید حالا که تنهاس بیاد اینجا رو بخونه چون گاهی سر میزنه ولی بازم فکرنکنم این اتفاق بیفته. اصلا نمیتونم حدس بزنم چه حسی بهم داره. فقط میترسم که رابطه مون خراب بشه. هم دوست دارم خودش امشب باهام حرف بزنه هم یه غروری این وسط هست که جوابشو ندم :\ همینقدر عجیب! آره دلم ناز کردن میخواد اما مگه وسط دعوا حلوا پخش میکنن؟ میرم دایرکتمو چک میکنم شاید یه کلیپ برام فرستاده باشه هرچند الان پشت فرمونه.. دلم میخواد قبل خواب یه احوالی ازم بگیره که چطورم بعد بخوابه. یعنی میشه؟

  • بنتُ الهدی

تنهایی امشب

دوشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۰۱ ب.ظ

بینهایت خسته م.. اوضاع جسمیم‌ داغونه و اوضاع روحیم هم.. از دیشب با همسر به بدترین شکل ممکن رفتار کردیم و فقط گریه بود و خشم.. الان هم رفت یه سفر فوری و یهویی و من امشب با دخترک تنهام. دوست داشتم قبل رفتن کمی دلمو گرم کنه. اما در جواب من چیزی نگفت و همین سکوتش قابلیت اینو داره که تا صبح‌ اشکمو دربیاره.. تصمیم دارم بخوابم‌ و استراحت کنم تا حالم بدتر نشه. و واقعا نمیدونم بعدش قراره چی بشه.. هیچ تصور مثبتی ندارم و فقط سیاهی میبینم. کاش یه معجزه ای میشد و همه چی خوب میشد‌. اصلا حال ساختنشو ندارم. بار روانی که رومه خیلی زیاده و خارج از توانم. دلم یه رفتار رمانتیک از همسر میخواد که قضیه جمع شه اما میدونم‌ همچین چیزی محاله :|

  • بنتُ الهدی

خونه ی ما

سه شنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۱۷ ق.ظ

خب خب..

بی انصافیه اگه اینجا فقط غر بزنم و به یکی از شیرین ترین اتفاقات اخیر زندگی‌مون اشاره ای نکنم..

با تلاش های فراوان تونستیم خونه رهن کنیم و از یکسال زندگی نیمه مشترک با خانواده همسر رها بشیم..

و این استقلال خیلی شیرین و زیباست‌..

و خوشحالم‌ که مسائل عمده ای که با خانواده همسر داشتم و صرفا بخاطر زندگی در اونجا بود حل شد و رفت..

خدایا شکر..

این خونه رو خیلی دوست دارم..

و شاید کسی ذوق من رو درک نکنه اما خودمون دوتا میدونیم که این استقلال چقدر برامون ارزشمنده 

  • بنتُ الهدی

مود الان

شنبه, ۱۱ تیر ۱۴۰۱، ۰۳:۲۹ ب.ظ

کی احساس میکنم نیاز به مشاور دارم؟

وقتی حرف هام گوله‌گوله اشک‌ میشن. حرفهایی که به هیچکس نمیتونم بزنم چون نمیخوام حرف زندگیمون پخش بشه.

وقتی که توی خونه حس بی پناهی میکنم‌ و به این نتیجه میرسم توی‌ گفتگوهامون به نتیجه مشترک نمیرسیم.

وقتی حال وقت گذروندن با دخترک رو ندارم و اون هم به همین دلیل بدخلق میشه.

مثل الان!

ای کاش یه پولی دستم بود و در اولین وقت خودم رو به یه روانشناس نشون میدادم..

من خیلی خستم..

خیلی..

و موندن توی‌ خونه برام غیرقابل تحمل شده.

حتی بیرون رفتن تنهایی هم نمیتونه حالم رو خوب کنه..

حقیقتا فکرنمیکردم یه جابجایی خونه اینقدر با روح‌ و روان مون بازی کنه..

و اینقدر فشار روانی روی همسر بذاره و اون هم همه شو به ما منتقل کنه..

دلم‌ میخواد بخوابم و اول مرداد که قراره بریم توی خونه ی جدید بیدار بشم..

دلم میخواست میشد کاری برای این همسر کمالگرای مضطربم بکنم تا حالش خوب بشه.

ولی نمیتونم..‌‌‌و از پسش برنمیام.. و خودمم دارم له میشم..

ما دوتامون مشاور لازمیم..

  • بنتُ الهدی

نامردی

دوشنبه, ۲۳ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۳۳ ب.ظ

این که یه عده جلسه بذارن با این هدف که چطور به زندگی مشترکت فشار وارد کنن خیلی زشته.. خیلی زشته..

اشکم دراومد وقتی فهمیدم..

بعد تازه ادعای روشنفکری و دلسوزی هم برات میکنن..

کاش یک ذره درک داشتن..

خدا نگذره ازشون که اینقدر ما رو تحت فشار گذاشتن با زبون شون.. با حرف هاشون.. با نیش و کنایه هاشون..

منو بگو که تا حالا داشتم تحمل میکردم و میگذشتم ازشون.. 

اما حالا که فهمیدم همه ی اینها عمدی بوده و نقشه کشیدن براش..

میدونم چیکار کنم..

دلمو بدجور شکوندن و خدا قطعا جواب شونو میده..

  • بنتُ الهدی

روز جمعه!

جمعه, ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۲:۰۹ ب.ظ

زل زدم به وسایلی که برای پیک نیک امروز آماده کرده بودم.. همه رو چیدم توی راهرو..

اما..

اونقدری دلم شکست که یه بند گریه کردم..

خودم تنها همه رو آماده‌ کرده بودم بدون کمک همسری که می تونست کمک کنه..

تا هفته ی پیش جمعه ها کلاس داشت و حتی هفته ی قبل یک جلسه ی کاری..

و ما توی این مدت تفریحات مون رو یا کنسل کردیم یا محدود که به کلاسش برسه

اما حالا که امروزش خالیه و میتونستیم یه تفریح حسابی داشته باشیم و حتی برنامه شو‌ هم چیده بودیم، همراهی نکرد و من دلم شکست.. خیلی خیلی زیاد..

من واقعا به تفریح نیاز داشتم.. هفته ی سختی رو گذرونده بودم و میخواستم امروز بهم خوش بگذره.. حالا با صورتی پر از اشک نشستم گوشه ی مبل و واقعا نمیدونم بقیه ی روزمون چطور میگذره..

  • بنتُ الهدی

پیوند

يكشنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۱، ۱۰:۴۷ ب.ظ

بنظرم هرچقدر هم که ادعا کنیم میتونیم با هرقشری و هرشخصی با هر ظاهری بدون توجه به عقایدش دوست بشیم؛

اما رفیق واقعی مون اونه که از همه بیشتر بهمون شبیهه!

اونی که شنونده درددل هامونه و بدون سانسور باهاش حرف میزنیم، نمیتونه ظاهرا و باطنا خیلی از ما فاصله داشته باشه!

(این رو در رابطه های انسانی میگم نه ارتباط خاص با ائمه و خدا)

حالا من اینجا توی پایتخت

و دخترخالم که چندین ساعت باهام فاصله داره

همونی که خیلی وقتها غرغرهامو میشنوه

خیلی وقتها کمکم کرده

و میدونم الان چقدر به بودنم نیاز داره

حتی اگر به زبون نیاره

و خودم چقدر حس میکنم اگر کنارش بودم اوضاع خیلی بهتر بود

دلم میخواد دلمو بزنم به دریا و همین الان یه بلیط تهران-مشهد بگیرم و برم کنارش و دوتایی با هم نگران بشیم‌ و گریه کنیم و بخندیم و بچه داری کنیم و فقط کنارش باشم همین..

  • بنتُ الهدی

التماس ِِدعا

پنجشنبه, ۴ فروردين ۱۴۰۱، ۰۴:۰۸ ب.ظ

یه آرزویی دارم

که هیچوقت فکرنمیکردم آرزوم بشه.. 💔

نمیتونم بگم چیه

اما همین الان که دارم ازش مینویسم

اشکم دراومده

میشه دعا کنید اگر به صلاحمه

تو سال جدید بهش برسم؟

  • بنتُ الهدی

این روزها

چهارشنبه, ۲۰ بهمن ۱۴۰۰، ۱۲:۳۹ ب.ظ

خب..

مدتهاست اینجا تبدیل شده به غم نوشت های من.. گاهی که خودم رو جای مخاطب میذارم میبینم چه ذهنیت بدی از خودم و روزگارم براش ساختم و قطعا که اینطور نیست و روزگار با خوشی و ناخوشی هاشه که میگذره..

حالا کمی هم از خوشی هاش بگم..

از زیارت پنجشنبه ی اول رجبی که گذشت و خاطره ی خوبی برامون ساخته شده به لطف آقای همسر.. و تولد سه سالگی دخترک خونه مون که ساده و صمیمی برگزار شد..

دارم به سختی خودم رو برمیگردونم به روال کاریم و نمیخوام متوقف بشم و اجازه بدم اوضاع روحیم کارم رو مختل کنه.. چون دوستش دارم و حالم رو خیلی خوب میکنه‌‌.. این روزها دغدغه های زیادی دارم و دنیال یک فرصتم تا بتونم ذهنم رو خالی کنم و برنامه هامو جابجا کنم..

خلاصه که مثل همیشه سعی میکنم از لابلای سختی ها بگردم و خوشی بسازم.. دوست ندارم شرایط روی من مسلط بشه و از پا درم بیاره.‌. هرچند خیلی وقتها موفق نمیشم اما همیشه در تلاشم تا حالم رو خوب نگه دارم و این حال خوب رو منتقل هم بکنم.. 

  • بنتُ الهدی

نیمه شب

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۰، ۰۱:۲۶ ق.ظ

کاش میشد برم حرم امام رضا یه دل سیر اشک بریزم

و دیگه هیچوقت ِِ هیچوقت برنگردم خونه..

کاش متعلق به هیچ جایی نبودم..

کاش مادر نبودم..

کاش کسی جایی منتظرم نبود..

اونوقت حتما همین امشب، توی همین مه غلیظ، حالا که همه خوابن.. برای همیشه میرفتم تا کسی نتونه پیدام کنه..

کاش هیچوقت این روزهای سخت رو نمی دیدم..

  • بنتُ الهدی