روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

شوخیِ جدی

يكشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۰۶ ب.ظ

خیلی دارم صبوری میکنم..

خیلی دارم خودم رو کنترل میکنم..

خیلی دارم سعی میکنم اوضاع رو از اینی که هست بدتر نکنم..

نمیدونم بعد از سه روز چه اتفاقی قراره بیفته..

لعنت به شیطون که باعث شد تو عصبانیت یه سری چرت و پرت بگم..

الان موندم چجوری ثابت کنم که اون حرف ها فقط از روی عصبانیت بود ولاغیر..

همیشه موقع عصبانیت سکوت کردم..

اما این بار..

لعنت به اونی که با یه شوخی بی جا باعث شد اینقدر عصبی و شوکه بشم..

آخه شوخی هم حدی داره..

دست گذاشت روی خط قرمز من..

و فقط باعث شد بعد چهارسال زندگی مشترک بین مون اختلاف بیفته :(

دلم میخواد بکشمش!

یه شوخی کرد و رد شد..

اما جدی جدی دردسر درست کرد برای ما.

خدایا خودت درستش کن..

من تحمل این وضعیت رو ندارم :((

  • بنتُ الهدی

جمعه ی ما

جمعه, ۱۲ مهر ۱۳۹۸، ۰۹:۳۴ ب.ظ

هشت صبح بیدار شد. دخترک هشت ماهه ی خونه مون. طبیعتا منم باهاش پاشدم. باباش تا یازده خوابید. کاریش نداشتم. گذاشتم استراحت کنه. تو فکر ناهار بودم. شدیدا دلم ماهی میخواست. ماهی کبابی حشودار. ماهی نداشتیم. رفتم برنج خیسوندم گفتم من پلوشو آماده میکنم. ماهی رو هم خدا میرسونه. به همسر گفتم بیا از این پیج که غذای خونگی داره ماهی سفارش بدیم. قبول کرد. عاقا جاتون خالی. وحشتناک خوشمزه بود.

دخترک عصر نخوابید. باباش خوابید. تا میتونستیم از صبح انیمیشن و سریال دیده بودیم. تنهایی ِِ خون ام کم شده بود. داشتم خفه میشدم از شلوغی. هرجوری بود نُه شب رو پای باباش خواب رفت. دراز کشیدم رو مبل. جلوی کولر. هندزفری گذاشتم گوشم. چشمامو بستم. دلم میخواست تنها برم بیرون. یک ساعت و برگردم. نمیشد. خوشحالم که فردا ساعت ده دانشگاهم و دوساعتی برای خودم تنهام. فارغ از هر مسئولیتی. چقدر دلم برا خودم تنگ شده (!) برا یه خوابِ بدون بیداری تا صبح. چقدر خوشحالم که صدای خنده ی قشنگش توی خونه مون می پیچه. چقدر خداروشکر میکنم که دوتامون یه عشق مشترک داریم با همه ی سختی هاش.

خدایا ایشالا همه زندگیا قشنگ باشه. سخته ها، ولی شیرین باشه.

  • بنتُ الهدی

عنوان

يكشنبه, ۷ مهر ۱۳۹۸، ۱۱:۱۶ ب.ظ

بعد چهار ماه ننوشتن، دلم میخواد فقط غر بزنم :(

فکرکنم اسم اینجا رو باید به غردونی تغییر بدم :|

کاش زندگی اپنجور که دوست داشتیم میرفت جلو !

  • بنتُ الهدی

دوای درد

شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۳۵ ب.ظ

کدوم مرحله از جنونه؟

که هی بلیط های رفت و برگشت مشهد رو چک میکنی..

وقتی میدونی که ممکن نیست..

مگر این که بخوان..

بطلب آقا :(

برای ادامه ی حیات، شدیدا مشهد لازم ایم..


  • بنتُ الهدی

آشفته

چهارشنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۳:۱۴ ب.ظ

باید بگم

از سخت ترین روزهای زندگی

اوقاتیه که همسر فشار کاریش زیاده

و همه زندگی مون میریزه به هم!

از افت شدید روابط عاطفی گرفته تااا خستگی های جسمی و عصبی شدن ها و ..

بخصوص از بعد تولد دخترک..

اینجور وقت ها خیلی احساس تنهایی میکنم..

و همه ی این احساسات منفی فقط برای منه.. 

دو روزه دارم فکرمیکنم این مدت همممش به همسرجان گیر دادم..چقدر سر چیزای الکی با هم بحث کردیم.. موضوعات پیش پاافتاده ای که تفاهم نداشتن توشون هیچ اهمیتی نداره.. اون ها برام پررنگ شده و باعث شده نکات مثبت زندگی مونو نبینم..

دارم سعی میکنم برخوردم رو بهتر کنم.. خیلی ساده از کنار خیلی حرفها رد بشم و بحث نکنم!

ولی..

تحمل نقش کمرنگ همسر توی خانواده، بخاطر شرایط کاریش، واقعا برام سخته..

خلاصه دعا کنید این ایام به خوبی و خوشی بگذره..

  • بنتُ الهدی

عشق

سه شنبه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۴:۱۸ ب.ظ

حوالی ظهر مادرشوهر تماس گرفت و گفت که با همسر کار داره ولی موبایلش در دسترس نیست و جواب نمیده.خیلی ریلکس به ساعت نگاه کردم و گفتم الان که پشت فرمونه جواب نمیده شایدم گوشیش یه مشکلی پیدا کرده..

گذشت تا ساعت چهار. منم مهمان داشتم و این موضوع کلا فراموشم شد.. اومدم به همسر زنگ بزنم و بگم که یادش نره نون بخره. میگفت شماره اش در شبکه موجود نیست! یهو دلم ریخت.. پیام دادم بهش.. تا جواب بده فکرم هزارجا رفت.. بغضم گرفت.. ترس از دست دادنش افتاد به جونم.. اولین قطره های اشکم اومده بود که دیدم جواب داده..

خیلی وقت بود به عشق بین مون توجه نکرده بودم.. انگار یادم رفته بود چقدر همو دوست داریم.. چقدر وابسته ایم.. چقدر نگران همدیگه میشیم..  با همه ی کم و کاستی ها اما چنددقیقه بی خبری از حال و اوضاعش اینقدر منو نگران کرد..

امروز برای من تلنگر خوبی بود..

میدونم خیلی پست لوس و چندش طوری نوشتم :)) اما نوشتنش تنها یک دلیل داشت که اونم نمیگم ؛) کامنت ها رو بستم. بخونید و رد شید..

  • بنتُ الهدی

مادری

دوشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۸، ۱۰:۱۲ ب.ظ

بعد از زایمان تا چیزی حدود یک ماهگی دخترک، به شدت کلافه و سردرگم بودم. بچه داری اونقدرا هم شبیه تصورات و رویاهام نبود. من تمام وقت باید مراقب این موجود کوچولو می بودم و علی رغم کمک اطرافیان، باز هم وقت کم میوردم و خسته میشدم. از این که اکثر روزها نمیتونستم حتی موهام رو شونه کنم ناراحت بودم. به هیچ کدوم از کارهای شخصیم نمی رسیدم و تا میومدم کمی دراز بکشم یا غذا بخورم، صدای دخترک بلند میشد. سخت تر از همه بیدار شدن های شبانه دخترک برای شیر خوردن بود. توی این اوضاع، مامان انتظار داشت صبح ها زودتر بیدار بشم، ورزش کنم، برای دخترم تل مو درست کنم و .. هرچقدر میگفتم مادرِ من، من حتی نمیرسم شیشه ی عینکم رو تمیز کنم چه برسه به این کارها، بی فایده بود. یه وقتایی با خودم میگفتم من چقدر بی عرضه ام(!) که نمیتونم خودمو جمع و جور کنم و به بچه ام برسم. نگران بودم رفتم خونه ی خودمون چطور میخوام علاوه بر همه ی این کارها، غذا هم بپزم و کارای خونه رو بکنم. بعضی وقت ها مجبور بودیم با همسر دوتایی بریم بیرون. هنوز کارمون تموم نشده بود که مامان زنگ میزد برگردید بیدار شده. صدای گریه اش از پشت تلفن خیلی ناراحتم میکرد. دیگه نگم موقع آزمایش هاش و سرماخوردگیش چه حالی میشدم.. 

الان اوضاع خیلی بهتره :) مامان هنوزم شاکیه که چرا بعضی وقتا لباسای نوه اش کثیف می مونه.. یا چرا خونه ی خودمونم و نمیام اونجا تا دخترک رو ببینه(تا حالا هرروز بدون استثنا دیدتش البته) . مامان ها اونقدر زحمت مون رو کشیدن که این گلایه هاشون نباید ذره ای ناراحت مون کنه. همه اش از سر دلسوزیه و من میگم حتما یادشون رفته خودشونم یه روزی مثل ما توی این شرایط بودن ولی الان کاملا حق رو به نوه شون میدن :)) خلاصه که هنوزم به خیلی از کارای شخصیم نمیرسم، هنوزم استرس واکسن دوماهگی رو دارم، هنوزم تا سفره میندازم دخترک از خواب پامیشه و نمیفهمم چی میخورم، هنوزم یه شبایی سه میخوابم و هفت پامیشم، اما همه اینا رو دوست دارم. میدونم یه روزی همه این خستگی ها و دویدن ها و نرسیدن ها و ... میشه خاطره هایی که با دلتنگی ازشون یاد میکنم. خدا رو بی نهایت شکر که تن اش سالمه و بچه ی آرومیه و الان مثل فرشته ها خوابیده :)

  • بنتُ الهدی

کالسکه گردی

پنجشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۳:۰۱ ب.ظ

فکر کنم اینجا هم نوشتم، همیشه توی رویاهام این بوده که بچه مونو با کالسکه ببرم بیرون دور دور کنیم، یا حتی خرید از محله مون :)

دخترکم که بیست و دو روزه بود، این رویام به واقعیت پیوست :)

درست پنجشنبه هفته پیش، برای اولین بار گذاشتمش توی کالسکه و با هم رفتیم مرکز بهداشت برای تشکیل پرونده. یه فاصله حدودا بیست دقیقه ای پیاده روی بود. و من عشق کردم از قدم زدن باهاش :) 

دوشب پیش هم خانوادگی رفتیم کالسکه گردی یه هوایی خوردیم و البته بستنی :)) بعد مدت ها فرصت کردیم همدیگه رو ببینیم (!) و چندکلمه با همسرمان حرف بزنیم !! بس که این دخترک تمام وقت مون رو گرفته :) یعنی یه روزایی نمیرسم حتی شیشه عینکمو تمیز کنم و البته درد مشترک تمام مادرهاست که یادشون نمیاد آخرین بار کی با آرامش بدون عجله و استرس رفتن دستشویی :)) 

ایشالا خدا به هرکی دلش میخواد نی نی بده و این لذت بی نهایت مادری رو بچشه :)

  • بنتُ الهدی

این یک ماهِ شیرین

پنجشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۷، ۰۲:۴۵ ب.ظ

فردا یک ماهه میشی عزیز دلم..

و من مدام بزرگ شدنت رو تصور میکنم در حالی که دلم میخواد از کوچولو بودنت نهایت لذت رو ببرم..

دختر آرومی هستی.. خیلی شبیه باباتی و همه با اولین نگاه این شباهت رو متوجه میشن!! 

با صورتت زیاد ادا درمیاری.. موقع خواب ژست های قشنگ میگیری.. منم تا میتونم عکس میگیرم و این لحظات رو ثبت میکنم..

من این یک ماه عشق کردم کنار تو و باید اعتراف کنم بچه آدم عزیزترین کس روی زمینه. هرچند انگار نوه از فرزند عزیزتره و ما جرئت نداریم به دخترمون بگیم بالاچشمت ابروه وگرنه توبیخ میشیم :))

فسقلی دوست داشتنی از وقتی اومدی زندگی مون خیلی تغییر کرده.. روزای سخت و آسونی رو گذروندیم.. دوستت داریم دخترک..

  • بنتُ الهدی

تولدت مبارک..

جمعه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۷، ۱۲:۱۸ ب.ظ

خوش اومدی به دنیا نفس من..

فرشته کوچولوی بهشتی..

یه ماه زودتر زمینی شدی

و حالا دو روزِ کنارت عشق میکنیم..

هنوز باورم نمیشه میتونم بغلت کنم.. نگاهت کنم..

زندگی منی..

زهراسادات قشنگم..

لحظه لحظه خداروشکر میکنم که تا اینجا هوامونو حسابی داشته..

دوستت دارم.. قد تموم دنیا..

.

به تاریخ تولدت چهارشنبه.هفده.بهمن.نودوهفت.

  • بنتُ الهدی