روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

۱۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است

هشتاد و سه

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۶، ۰۱:۱۰ ب.ظ

ممنونم که داری میذاری اوضاع به بدترین شکل ممکن برسه بعد به فکر حل مشکل بیفتی.

ممنونم که باعث شدی من امروز به آخرخط فکر کنم.

ممنونم از خودم که اینقدر احمقانه تحمل کردم.

ممنونم از خودم که تمام تلاش هام بیهوده بود.

  • بنتُ الهدی

هشتاد و دو

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۵:۵۹ ب.ظ

دیروز بالاخره قسمت شد و رفتم دکتر طب سنتی :)

بعد از یک سال و نیم از شروع زندگی مون ! یه دوره ی 40 روزه برام دارو نوشت که مزاجم اصلاح بشه. وقتی توی عطاری بودم و بهم گفت که داروها چقدر شده مغزم سووت کشید ! کم مونده بدم سکته کنم :)) ولی خب خیالم راحت بود چون بنا به دلایلی هزینه هاش پای خودمون نیست. خانم دکتر مهربون و با حوصله ای بود هرچند یه جاهایی خیلی تند حرف میزد.ازونایی بود که به دل میشینن.من رو به اسم صدا میزد و یه روسری سرش بود مثل روسری های بی بی. 

انشاالله که موثر باشه و شروعی باشه برای تغییر سبک زندگی.

  • بنتُ الهدی

روز آخر تعطیلات. زود گذشت نه؟

يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۶، ۱۱:۲۰ ب.ظ

+یک ساعت و پنج دقیقه بی وقفه مشغول کارهای آشپزخونه بودم. و این در حالیه که هنوز قیمه بادمجون فردا رو نپختم.

+خب ما هیچوقت سیزده به در به آغوش طبیعت نمیریم. امروز در حالی که ساعت یک و نیم ظهر بود و هیچ برنامه ی خاصی برای ناهار نداشتم خیلی یهویی به همسر گفتم جیگر بگیره سیخ بزنیم. که برنامه از جیگر به جوجه تغییر کرد و بساط مونو بردیم پشت بوم و ناهارمونو نوش جان کردیم :)

+واقعا چرا نمیشه توی تعطیلات درس خوند؟ امیدوارم از فردا بتونم برنامه ی درسی مو پیاده کنم

  • بنتُ الهدی

در حسرت کرب و بلا

جمعه, ۱۱ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۰۹ ب.ظ

دوست دارم بیایم و بنویسم نود و شش بود که کربلا نصیبم شد .

خدایا ..

میشود ؟

  • بنتُ الهدی

مثلا اسمش را بگذاریم اولین اشک های نود و شش

چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۶، ۱۰:۰۹ ب.ظ

این که مثل دخترچهارساله ای که عروسکش را ازش میگیرند ،یواش و بی صدا گریه میکنم هیچ چیز را حل نمیکند. اصلا نه این که ارزش گریه کردن داشته باشد ها. فقط دلم میخواست امشب دونفری میرفتیم برای انجام آن کار و هوایی میخوردیم. وقتی پشت تلفن گفتم : « اگه به دوستات گفتی و قرار داری که هیچی، وگرنه میشد مامان اینارو برسونیم بعد باهم بریم. » دوست داشتم میشد و برنامه ات را کنسل میکردی و باهم میرفتیم. دستگاه را تحویل میگرفتیم بعد میرفتیم همان جای همیشگی آبهویج بستنی میخوردیم. یا نه، اصلا هیچ چیز نمیخوردیم. من فقط دلم هوای دونفره هایمان را کرده بود. همین ..

این که این سفر بی نظیر بودی را قبول دارم. این که تمام تلاشت را کردی تا ساعت هایی که نیاز هست، باشی برای من خیلی باارزش بود. این که آن شب برای من و مامان گل خریدی واقعا شگفت زده ام کرد و آن بستنی عجیب چسبید. 

ولی خب .. ما زن ها خیلی دل نازکیم. نه ؟

مثلا دوست داشتم یک وقتی هم میگذاشتی برای بیرون رفتن دونفری. این که بازار امشب را مطرح کردم بهانه بود. اصلِ اصلش دلم میخواست توی این هوا باهم قدم بزنیم.

  • بنتُ الهدی

تحلیل رفتن

جمعه, ۴ فروردين ۱۳۹۶، ۰۴:۲۲ ق.ظ

نیمه های شب .. بوی نم بارون .. سکوت محض بعد از شلوغی مهمانی .. و اشک هایی که سرریز میشوند .. دوست داشتم امشب همه ی آن هایی که الان به جایی رسیده اند، آنهایی که از بیرون ظاهر زندگی شان رنگ خوشبختی دارد را بیرون میکشیدم و میپرسیدم چه شد که به اینجا رسیدید؟ چقدر سختی کشیدید؟ چقدر کم آوردید؟ چندبار زمین خوردید و بلند شدید؟ من نهایتا از پنج سال پیش شان خبر دارم. ولی حتما نگفته هایی هست از ده-پانزده سال پیش که من نمیدانم. 

امشب، میان جمع، توی آن شلوغی و سروصدا خیلی دلم گرفت. دلم به حال خودم سوخت..یاد نداشته هایم افتادم که اگر بودند چقدر حالم بهتر بود. چقدر با اعتماد به نفس بیشتری در جمع شان حاضر میشدم و به سوال هایشان جواب میدادم.سعی کردم خودم را طوری مشغول کنم که کسی متوجهم نشود. که کسی سوالی نکند و من دروغ تحویلش بدهم !

خدایا .. فقط خودت از دلم خبر داری که این چندوقت چقدر حالش خوب نیست..چقدر تکه تکه شده. چقدر بغض دارد.. چقدر منتظر بهانه ست تا اشک شود و ببارد. چقدر خودش را پشت نقاب قایم کرده که مبادا کسی از چهره اش بفهمد توی دلش چه خبر است. چقدر خودخوری کرده..چقدر دلش میخواهد برگردد به آن روزهای خوب. روزهایی که از عمق جان خودش را خوشبخت ترین زن جهان میدانست.من هنوز ناامید نیستم. من میدانم.. همه چیز درست میشود. یک روزی می آید که به این روزهایمان میخندیم. مگر نه؟

  • بنتُ الهدی

هفتاد و هفت

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۴۱ ق.ظ

دست پر اومدیم اهواز :) برای روز مادر و تولد مامان یه کیف براش از تهران گرفتم که مدت هاا چشمش رو گرفته بود. خداروشکر رنگش رو پسندید و دیروز توی مهمونی همه بهش گفتن چقدر قشنگه :) برای تولد بابا و روز پدر پیشاپیش یه ادکلن که دوست داشت گرفتیم و برای تولد داداش و عیدیش هم کیف پول. اگه بدونید من با چه اوضاعی این ادکلن و کیف پول رو گرفتم ! اما به دیدن خوشحالی شون می ارزید و این همه زحمت غیرقابل جبرانی که برامون کشیدن.

البته بی جواب نموند و عیدی ما هم تقدیم شد :)) 

دیروز پسردایی ها و پسرِپسرخاله اینجا بودن و کلی با مامان و بابا و داداش و همسر پانتومیم و نقاشی به سبک خندوانه و (حدس کلمه با صدای بلند هدفون) بازی کردیم.(اسم اختراعی خودم برای این بازی) عجیب چسبید ! من چون نمیتونستم خیلی ادا دربیارم و ورجه وورجه کنم کنار این تازه به سن تکلیف رسیده ها (!) براشون کلمه مینوشتم که اجرا کنن. چون درِ گوش شونم نمیشد بگم روی کاغذ مینوشتم میخوندن :)) فقط پوکیدم توی اون همه لباس ! از صبح که رسیدیم همش توی چادر و مانتو و روسری و .. اصلا باورم نمیشد این فسقلی ها شدن نامحرم ! دیگه شب چادر رنگیم رو درآوردم و بازی با رعایت شئونات اسلامی و حجاب کامل سپری شد. روابط محرم-نامحرم توی فامیل ما فقط و فقط در حد سلام کردن و احوالپرسی. اصلا اهل بیرون رفتن های مجردی و بازی و .. نیستیم. سر درست و غلط بودنش خیلی حرف دارم که الان جاش نیست اما بنظرم اینجور روابط با این فاصله ی سنی ایرادی نداره. یا لااقل آسیبش خیلی کمتر از محدود کردن های زیادیه. 

  • بنتُ الهدی

اندر معایب ماشین نداشتن

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۶، ۰۸:۱۲ ق.ظ

امروز اولین دعوت فامیل همسر رو رد کردیم ! چون برنامه شهر دیگه ای بود. صبحانه با فامیل پدری. ناهار و کل فردا با خانواده ی مادری. و چون ما از قبل خونه ی آقابزرگ دعوت داشتیم برای شام امشب، و عملا کسی نبود که ما رو برگردونه اهواز کلا برنامه رو کنسل کردیم ! و حتی بیخیال ترمینال شدیم.

یکی از تفاوت های خانواده هامون نحوه ی دعوت کردن شونه ! فامیل ما از مدت ها قبل برنامه ریزی میکنن و "اطلاع" میدن به همه. مثلا همین برنامه ی شام امشب آقابزرگ قبل از شروع سال جدید مشخص بود و ما خبر داشتیم. خانواده ی همسر، برنامه ریزی میکنن اما درست اطلاع رسانی نمیکنن که ما برنامه هامونو بچینیم ! نه میزبان زنگ میزنن برای دعوت، نه کسی مثل مادرشوهرم بهمون اطلاع میدن. در نتیجه همون روز ما از یکی دیگه میفهمیم که عه! امروز فلان جا دعوتیم ! تازه تعجبم میکنن که واا مگه نمیدونید شما ؟ :| و گاهی چون از قبل برای جایی برنامه داشتیم شرمنده شون میشیم.

مثلا تا دیشب قرار بود با مادرشوهر اینا برگردیم که ما به برنامه شام برسیم. امروز هفت صبح فهمیدم برنامه کلا جابجا شده و خودشون قراره شب رو بمونن و ماشینی نیست که ما رو برگردونه.

این وسط بزرگترین نعمتی که وجود داره همراهی همسره که بی دلیل مخالفت یا موافقت نمیکنه و منطقی عمل میکنه. وگرنه مجبور بودیم هرطور هست خودمونو برسونیم و از دورهمی خونه ی آقابزرگ محروم میشدیم.

با وجود دلایل منطقی که برای نرفتن ما وجود داره، دارم خودم رو برای جواب دادن به دلخوری های احتمالی آماده میکنم ^_^

بماند که همسر گویا خودش خیلی تمایلی به رفتن نداشت .. منم به دلایلی ترجیح میدادم نباشم توی اون جمع خاص .. ولی کاملا خودم رو آماده ی رفتن کرده بودم و استقبال کردم از این برنامه ولی دیگه نشد که بشه ! در نتیجه الان هیچ کدوم از نرفتن مون ناراضی نیستیم :))

خدایا خودت عید امسال رو ختم به خیر کن ! ایشالا فردا شب به عروسی دوستم هم برسم .

  • بنتُ الهدی