روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

دلخوشی

سه شنبه, ۱ آبان ۱۳۹۷، ۱۱:۱۲ ق.ظ

میون این روزهای تلخ و خاکستری، تنها دلخوشیم تکون خوردن های توعه.. تنها اتفاقی که هربار، لبخند میشونه روی لبم و منو به زندگی امیدوار میکنه.. 

امضا: یک مامان باردار.

  • بنتُ الهدی

انا لله و انا الیه راجعون..

يكشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۴۴ ب.ظ

از تلفن های اول صبح متنفررررم

مادرشوهر هفت صبح به همسر زنگ زد که داییش از جایی افتاده بره بیمارستان. حالا خودشون بیمارستانن تهران پیش پدرشوهر که عمل دارن.

ساعت دوازده و نیم به همسر زنگ زدم که بگم روغن بخره بادمجونا رو سرخ کنم. گفت مامان از تهران اومدن یکم نگران دایی بودن. تو دلم گفتم مادرشوهر که همین چندروز پیش وقتی پدرشوهر تنها تهران بودن و حالشون بد میشه، دو روز بعدش میرن تهران، چی شده که الان برای برادرشون اینقدر نگران شدن که پدرشوهر رو سپردن به بقیه و اینقدر زود برگشتن؟ همسر گفت فعلا بیمارستانه و برای ناهار نمیاد. قضیه روغن رو بهش نگفتم و خودم رفتم از سوپری سر کوچه خریدم.

نیم ساعت پیش استاتوس دخترخاله همسر رو دیدم نوشته بود برای دایی عزیز و مهربونم فاتحه بخونید. پروفایلش سیاه بود. قلبم تندتند زد. اشکام ریخت.. کوچیکترین دایی همسر.. با سه تا بچه که بزرگترینش بیست و یک سالشه.. باورم نمیشه.. جرئت ندارم به همسر زنگ بزنم.. میدونم همه دارن رعایت حالمو میکنن که خبر نمیدن و میخوان نگران نشم.. فکرشو نمیکردم روزی  برای دایی همسرم که توی این سه سال سه بار هم ندیدمش و اونم فقط سلام و علیکی بوده، مثل دایی خودم اینقدر ناراحت بشم..

نمیدونم اصلا قضیه افتادن از ارتفاع و اینا راست بوده یا نه.. نمیدونم دقیقا چه اتفاقی افتاده.. فقط خواهش میکنم برای دایی همسر فاتحه بخونید و از خدا بخواید به همه مون صبر بده..

چقدر مرگ یهویی و غیرقابل پیش بینی و نزدیک به ماست :(

تنها راهی که کمی آرومم میکرد نوشتن بود..

بعدا نوشت: این اتفاق نصفه شب افتاده بود و من امروز ظهر فهمیدم!! 

  • بنتُ الهدی

دغدغه های مامان یک دختر

پنجشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۰۸ ب.ظ

از دیروز که فهمیدم داریم دختر دار میشیم، مدام به این فکر میکنم که باید چجور مادری براش باشم؟ خودم رو در نقش فرزند تصور میکنم، درست مثل بچگی هام.. دوست داشتم مامانم چه شکلی باشه؟ چه اخلاقی داشته باشه؟ تو چه جایگاه اجتماعی باشه؟

باید یکی یکی به این سوالات جواب بدم..به شدت نیاز دارم یه سری تغییرات اساسی توی رفتارم بدم.. دوست ندارم کمبودهایی که قبلا داشتم برای دخترم تکرار بشه..من باید بهترین مامان باشم براش. دعا کنید بتونم :)

  • بنتُ الهدی

به تاریخ امروز..

چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۴۷ ب.ظ

روی پیشونی فرشته ها نوشته

هرکی دختر داره جاش وسط بهشته :)


ورودم به دنیای صورتی ها رو تبریک میگم :)

ایشالا صحیح و سالم بیای بغلم دخترکم ..

الهی شکر..


  • بنتُ الهدی

همسایه

چهارشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۰۵ ب.ظ

ذوق مرگی یعنی:

خانم همسایه در رو بزنه، با یه سینی توی دستش بگه: ناهار قرمه سبزی درست کردم گفتم شاید بوش بپیچه هوس کنی.

^_^

پریشب فهمیده بود باردارم.

همسایه بغلی مون هستن. یه خانم شاغل با یه دختر نوجوان و یه پسر گوگولی دبستانی. یه وقتایی صدای بلند بلند حرف زدن هاشون و صدای دعواهای خواهر-برادری شون میاد :) راستش هیچ رابطه ای با هم نداشتیم تا حالا! خیلی حرکت مهربانانه ای زد یهویی :))

تصمیم دارم توی کاسه خورش ترشی دست سازم رو بذارم .. اما توی بشقاب برنج شون چی؟ چه قدرم دست پختش شبیه خودمه :) 

  • بنتُ الهدی

درد دل

سه شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۰۱ ق.ظ

اگر انرژی منفی های این پست جذب تون میشه، خواهش میکنم نخونید :)

از قبل بارداری شنیده بودم خانم ها توی این دوران از نظر عاطفی دچار نوسان میشن و کلا روحیه ی حساسی پیدا میکنن. اما تا همین چند هفته ی اخیر، با عمق وجود درکش نکرده بودم! سه ماهه ی اول بیشتر با ترس و اضطراب های گاه به گاه گذشت.. حتی وقتی خانم دکتر عزیزم در ویزیت اول گفت اگه تا سه ماه اول بمونه خوبه.. یک لحظه دلم ریخت و توی دلم گفتم اگه بخواد بخواد می مونه. و دیگه بهش فکرنکردم. حرفش رو از ذهنم پاک کردم و تا حالا به هیچکس هم نگفتم اون شب یک لحظه قلبم ایستاد. تا اوایل سه ماهگی خانه ی پدری بودم و همه هوامو داشتن..مامان یک روز در میون بساط کباب راه مینداخت و بابا کاسه ی آجیل بالای سرم رو پر میکرد. خب طبیعتا هیچ دلیلی برای احساس بد داشتن، نداشتم. حالا که کمی سنگین شدم و کم انرژی هر حرفی، نگاهی، صدایی آزارم میده. امشب بعد نماز نشستم و گریه کردم. صدای بلند تلویزیون آزارم میده. جمع و پهن کردن سفره برام خیلی سخته. یه وقتایی با خودم میگم من قبلا چطوری پله ها به سرعت بالا میرفتم؟ با وجود همه ی همکاری های همسر باز هم کم میارم. انگار اون ترس، جای خودش رو داده به یه روحیه ی  شکننده! حالا خوب میفهمم این که خانم های باردار توی این دوران حساس میشن یعنی چی.

هر لحظه شکر کنم بازم کمه، این درد دل ها رو به حساب ناشکری نذارید. 

  • بنتُ الهدی

مهمانیِ دیشب

يكشنبه, ۸ مهر ۱۳۹۷، ۱۲:۳۴ ب.ظ

دیشب بعد مدت هاا برامون مهمون اومد.

پسردایی همسر و خانمش که در دوره ی عقد به سر میبرن :)

خیلی یهویی تصمیم به پختن شام گرفتم طوری که تا زنگ در رو زدن تازه میخواستم اولین اسنک رو درست کنم! دیگه به همسر گفتم یه مبل بیاره برای عروس خانم بشینه توی آشپزخونه کنارم که حوصلش سر نره :)) خیلی بدم میاد صاحبخونه کاراشو بذاره وقت اومدن مهمون ها انجام بده! دوست دارم مهمون میاد هممه چی آماده باشه :) ولی خب دیشب برای اولین بار این اتفاق افتاد. ما هم از فرصت استفاده کردیم و کلی حرف زدیم. عروس و دوماد از من و همسر کوچیکترن و یه حس بزرگانه طور بهم دست داده بود :)) از وقتی خبر دادن میان رفتم توی فکر که هدیه چی بذارم جلو عروس خانم :) ما رسم داریم زن و شوهر برای اولین بار که میرن خونه ی کسی یه هدیه کوچیکی بهشون میده.. رفتم دیدم توی کشو یه جعبه هست از این آینه های دسته دار سنتی و شونه ها کنار هم. نگهش داشته بودم برای خواهرزاده همسر ولی انگار قسمت این یکی عروس بود :) نرسیدم کادوش کنم فقط گذاشتم توی پلاستیک خوشگل و نگم که چقدر سورپرایز شد عروس مون! گفت اولین هدیه مونو از اینجا گرفتیم :) کلا در جریان این رسم نبود انگار. من معمولا هدیه هایی که بهم میدن و لازم ندارم میذارم کنار هدیه میدم به یکی دیگه! برای همچین مواقع فوری خوبه :)) یه رومیزی هم دارم ببینیم اون به کی میرسه :)) بعد شام چیپس و پفک هایی که داماد خریده بود باز کردیم و خوردیم. و دیگه نوبت به بستنی نرسید! دوازده شب بود که رفتن. جر و بحث های یواشکی شون سر رفتن منو یاد خودمون انداخت. داماد باید خانمشو میبرد شهر دیگه ای که یک ساعت راهش بود اونم عصر نه اون موقع شب! بعد ما ساعت ده تازه سفره انداخته بودیم :)) آقایون کلا دل نمی کندن از هم.دوران مجردی هم رفیق بودن حسابی. بعد ازدواج مون دعا میکرد این آقا زودتر زن بگیره چون پایه ی تا نصف شب بیرون رفتن های همسرم بود و من چقدر حرص میخوردم از دستش :)) عه اینو یادم رفت به خانمش بگم :))

  • بنتُ الهدی

آه رباب..

جمعه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۷، ۰۱:۳۷ ب.ظ

دکتر گفت همین فردا باید سونو بدهی ببینیم چیست! و طبق عادت تمام احتمالات ممکن را برایم گفت. با این که توی این چهار ماه قدری قوی تر شده ام اما باز هم استرس افتاد به جانم.. تصور بدترین حالت ممکن که یک عمل جراحی بود.. متوسل شدم به بانو رباب.. نام شش ماهه ی کوچکش را بر زبان آوردم و وارد اتاق سونوگرافی شدم. خانم دکتر گفت باید جوابو به دکترت بدی ببینی چی میگه.. عاجزانه گفتم ببخشید میشه جوابشو بهم بگین؟ آخه دکتر گفته بود .. گفت نه چیزی نیست.. برایم توضیح داد و گفت احتمالا دکتر میگه استراحتت رو بیشتر کنی.. کمتر فعالیت کنی.

منشی جواب سونو را به دکتر نشان داد. بیرون که آمد گفت دکتر میگه جوابش خوبه ولی باید استراحت کنی. جارو نکن، دو تیکه ظرف بیشتر نشور، چیز سنگین بلند نکن و .. به همسر میگویم بازم کارای خونه افتاد گردنت! 

در خانه ی دایی طبق هرسال مجلس روضه برپاست. حالا من مانده ام و محرم و استراحت! عمه ی همسر با دیدن من میگوید چطور این پله ها را بالا آمدی دختر؟ خوب نیست. میگویم مجلس روضه ی اباعبدالله ست انشاالله مشکلی پیش نمی آید. اصلا روضه خودش مشکل گشاست.. این اشک ها شفاست.. خودشان خوب هوایمان را دارند.. این دوشب که با همسر رفتیم هیئت به راحتی جایی برای تکیه دادن پیدا کردم و نشستم.. هر نوزادی را دیدم دلم رفت به محرم سال بعد که توی بغلم نفس میکشد و با هم می آییم مجلس روضه .. فقط یک چیزی جگرم را سوزاند .. فرزندم محرم سال بعد دقیقا شش ماه دارد ..

  • بنتُ الهدی

از مامان به نی نی

جمعه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۲:۵۷ ق.ظ

عشقِ کوچولوی من ..

این روزها با دیدنِ هر نی نی کوچولویی دلم میخواد زمان زودتر بگذره و بیای بغلم..

در کمد رو که باز میکنم، چشمم میفته به لباس های فسقلی ت و از نگاهشون سیر نمیشم..

خیلی جلوی خودمو گرفتم تا حالا که هربار میرم بازار یه عاالمه لباس و اسباب بازی نگیرم برات! حتی الان که نمیدونم دختری یا پسر :)

خدا حافظت باشه همیشه.

دوستت دارم.


  • بنتُ الهدی

درد دارد..

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۳۶ ب.ظ

فکر میکنم کسی هم هست که توی این اوضاع اقتصادی بهش فشار نیاد؟؟ بجز اون عده ی خاص.. بجز اون مسئولینی که زندگی اشرافی دارند.. همین مردمی رو میگم که توی خیابون میبینیم.. مردی که دو شیفت کار میکنه و بازم کم میاره.. نه برای این که نمیتونه هرسال مبل شو عوض کنه! برای این که هرجور حساب کتاب میکنه نمیتونه گوشت و مرغ بخره.. نمیتونه میوه بگیره شب با زن و بچش دور هم بخورن.. خیلی سخته.. خدا لعنت کنه اونایی رو که این بلا رو سر اقتصاد کشور آوردن و خودشون ذره ای درد نمیکشن..

چندوقته دارم فکر میکنم من چه کاری میتونم بکنم؟ مامان میگه دیگه باید مثل قدیما خودمون گاو گوسفند بگیریم شیر و ماست بدن! بنظرم بهترین کار خوش اخلاقی با خانواده ست! قطعا آقایون به اندازه کافی فشار روشون هست و ما دیگه اعصاب شونو خط خطی نکنیم بهتره.. و بعد هم تا جایی که میشه هزینه ها رو کمتر کنیم. هزینه های اضافی.. خودمون دست به کار بشیم و خرید آماده نکنیم.. وسایلی که میشه رو دست دوم تهیه کنیم..چیزی که پذیرشش حتی برای خودم هم سخت بود اما الان اونقدر قانع شدم که تصمیم داریم بعضی وسایل نی نی رو هم دست دوم بگیریم ایشالا :) خلاصه الان وضعیت طوریه که همه باید به هم کمک کنیم. مخصوصا با خرید جنس ایرانی. امیدوارم اوضاع اقتصادی به زودی بهتر بشه..

  • بنتُ الهدی