روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

نشونه

شنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۵۹ ب.ظ

برام جالبه.. وقتی میخوایم قهر کنیم یه اتفاقی میفته که مجبورر میشیم با هم مرتبط بشیم.. یادمه اولای عروسی مون بود و شب بعد از کلی جر و بحث با خشم و دلخوری زیاد اومدیم بخوابیم. کمی که گذشت دیدم ای وای! یه سوسک بالدار بزرگ توی چارچوب در وایساده و نمیتونم برم بیرون اتاق آب بخورم. خلاصه همسرو صدا زدم و کلی خندیدیم و اون سوسک باعث شد همه چی رو فراموش کنیم :)) 

در حالی که حسابی ازش شاکی بودم و دیشب نتونستم خوب بخوابم صبح اومدم گوشی مو بردارم که افتاد زیر تشک تخت و از اونجایی که زورم نمیرسید بیارمش، مجبور شدم صداش بزنم کمکم کنه :/ و بعدش که همچنان در حالت نیمه قهر رفت سرکار و با گوشی خودم اسنپ گرفته بود بهم زنگ زد و گفت که ماشین باباش دستش بوده اما فراموش کرده و با اسنپ رفته :))))) وای چقدر خندیدیم و باز بهمون ثابت شد که قهر کردن به ما نیومده و انگار خدا یه کاری میکنه تا ما رو به هم وصل کنه.. الانم میخواد با اسنپ بیاد خونه ناهار بخوره و با ماشین برگرده :))

خدا این بهونه های کوچیک برای آشتی رو از ما نگیره :))

  • بنتُ الهدی

به وقت تولدش

يكشنبه, ۱۶ بهمن ۱۴۰۱، ۰۵:۵۹ ب.ظ

چهارسال پیش.. مثل امشبی.. یکی از علائم زایمان زودتر از زمانی که فکرشو میکردیم سراغم اومد و آخرای شب راهی بیمارستان شدم..در حالی که همه نگران بودن چی میشه اما واقعا لطف خدا بود که من بدون ذره ای استرس اون شب رو توی بیمارستان گذروندم و فردا ظهرش یعنی ۱۷ بهمن ۹۷ دخترجانم رو بغل گرفتم.. 

زیباترین و سخت ترین و شیرین ترین روزها رو گذروندم توی این چهارسال.‌. از سختی های روزهای اولش گرفته تا شیرینی های امروز.. کلی تجربه و رشد داشته برام‌ مادری.. از خدا میخوام کمکم کنه دخترم توی مسیر خودش قدم برداره.. 

بهم گفته کیک تولد توت فرنگی میخواد و کادوی اسباب بازی و دوست داره دوستاشم توی تولدش باشن! داریم سعی میکنیم همین کارو بکنیم :)

بینهایت خداروشکر میکنم که دارمش.. شما هم برای عاقبت بخیریش دعا کنید :)

  • بنتُ الهدی

اندر احوالات

پنجشنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۱، ۰۲:۰۷ ب.ظ

اصلا حال و حوصله عید رو ندارم..

آخر هفته دیگه دعوتیم جشن عقد پسرخاله همسر قم.. اسفند هم عروسی خواهرزاده شه.. اما دریغ از یه ذره شور و شوق.‌. 

از همه ی این مراسمات فقط به هزینه ای که برامون داره فکر میکنم.. لباس میخوایم.. رفت و آمدش.. کادوی عروسی..

از اون بدتر دلخوری های عید که کجا بمونیم؟ سال تحویل پیش کی باشیم؟ مهمونی ها رو چکار کنیم؟ و قصه تکراری هرسال...

خانواده من انتظار دارن ما همیشه خونه اونا باشیم.. و وقتی یه مهمونی از خانواده همسر میریم‌ مدام سوال میکنن که پس کی برمیگردین؟ از اونور خانواده همسر میگن باید پیش ما هم بمونید. حالا امسال ماشین هم نداریم و این خودش یعنی فاجعه.. خدایا دلم میخواد هرسال عید غیب بشم تا این تعطیلات زهرماری بگذره.. 

رابطم با همسر داره به مرحله بی تفاوتی میرسه. یعنی اینکه بعضی شبا نمیاد دیگه برام مهم نیست. یه کاری کرد که بدجوری از چشمم افتاد و کاملا سرد شدم. انگار توی دو تا دنیای متفاوتیم و وقتی میاد خونه هیچ حرفی ندارم که باهاش بزنم. دلم برای خودم میسوزه و اینو میخوام با مشاور مطرح کنم. حس میکنم دیگه نمیشناسمش. شاید اگه یه عذرخواهی درست و حسابی ازم میکرد و بابت ترک رفتارش تعهد میداد میتونست دلمو بدست بیاره اما بجاش منو مقصر دونست و شروع کرد به دلیل تراشی.. از این وضعیت خسته شدم. دعا کنید بخیر بگذره

  • بنتُ الهدی

طعم شیرین استقلال

يكشنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۱، ۰۱:۳۰ ب.ظ

وقتی که اومدیم تهران و دخترک دوسال و اندی سنش بود، مشغول یه کار مشترک با همسر شدیم که من پیجش رو به عهده گرفتم و بعد از مدتی چون تولیدکننده مون کار رو متوقف کرد، تعطیل شد.. همزمان یه کار پاره وقت و در منزل مرتبط با رشته ام از یه تیم خوب بهم پیشنهاد شد و درجا پذیرفتم.. که همچنان مشغولشم‌‌.. با اینکه درآمد آنچنانی نداره اما چقدر لذت بخشه.‌. یه وقتایی از بی پولی نجاتم داده، یه وقتایی کمکم کرده دست پر برم خونه دوست و فامیل یا چیزایی که دلم میخواسته برای خودم بخرم.. و حالا هم که چندماهه مشغول فروش لباس کودک و نوجوانم.. دیروز تو حسابم شش هزارتومن بود.. حساب همسر که خالی.‌‌. تو فکر بودم که همکار جان پیام داد ساعت کاری دی ماه رو براش بفرستم و درجا واریز کرد :)) امروز با همون پولا صبحانه خوردیم :)) هرچند همسر متنفره از اینکه درآمدم رو برای خونه خرج کنم و همیشه میگه همش مال خودته، اما متاسفانه اونقدر قیمتا بالاست که عملا هیچیش به خودم نمیرسه و معمولا خرج خانواده میشه :| ایرادی نداره که گاهی توی شرایطی مثل الان که دست مون خالیه، من خرج کنم و نیازمون برطرف بشه. همسر هم معمولا وقتی پول دستش رسید بهم برمیگردونه. گاهی چند برابر :)) 

  • بنتُ الهدی

استیصال

جمعه, ۳۰ دی ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ

خیلی جدی دست گذاشته روی یکی از بزرگترین اختلاف نظرهامون و داره براش اقدامات عملی میکنه. من نمیخوام کوتاه بیام. با خودم میگم چون مشاوره شو هنوز نرفته، این حرفا رو میزنه. ولی ممکنه تصمیمش رو عوض نکنه.. اونوقت هیچ کدوم مون همنظر نیستیم و احتمالا باید مسیرمونو از هم جدا کنیم. این فکرها رو میکنم و با تصور جدایی، اشکم درمیاد. هی خودمو دلداری میدم و میگم نه همه چی درست میشه.. بعد دوباره بهش فکرمیکنم.. قرار شده بریم مشاوره و باهاش مطرح کنیم. امشب باید خودم نوبت بگیرم چون خودش هی پشت گوش میندازه. حسابی بی انرژی ام‌ و خسته از هرچی تلاشه. گاهی میگم جدا بشم و راحت کنم خودمو.. بعد هرچی خاطره داریم میاد جلو چشمم و اشکمو درمیاره.. دوباره میگم همه ی اونایی که جدا شدن همین حسو داشتن. بعد یه مدت همه چی عادی میشه لابد. میخوام به مشاور بگم اگه تهش به جایی نمیرسه هرچی زودتر بهم بگه. همین که هفت سال عمرمو پای این زندگی گذاشتم کافیه. این بچه هم خدا حتما هواشو داره‌‌. من که براش کم نمیذارم.

باید حتما این هفته مشاوره رو بریم. منم حرف دارم. این ماه تولد پدر و دختره و من عین احمق ها دارم فکرمیکنم برای تولدش یه جشن خاص و زیبا بگیرم :| آره دوستش دارم. مخصوصا از وقتی دارو میگیره و خیلی عوض شده، و این بیشتر از همه اذیتم میکنه..

  • بنتُ الهدی

تکرار

سه شنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۱، ۰۲:۰۹ ب.ظ

خستم از کارهای روزمره ی خونه.. پختن و شستن و تمیزکردن.. از دخترکی که ازم بازی میخواد.. همش گرسنس و مداام حرف میزنه و خونه رو میترکونه.. میدونم همه ی اینها جای شکر داره.. اما دلم گرفته.. چی میشد منم لااقل یک روز در هفته ناهار دستپخت مامانم رو میخوردم؟ یه وقتایی میرفتم اونجا دخترک رو میذاشتم و میرفتم بیرون.. چی میشد ارتباطم با دوستم بجای تلفنی، حضوری بود؟

دیشب به همسر میگم دلم یه فضای رومانتیک میخواد. با هم بریم قدم بزنیم میگه هوا سرده :| تابستون هم دقیقا بهانش اینه که هوا گرمه :/ دیدم فایده نداره پاشدم شمع گذاشتم دور میز برای شام. یه عالمه ازش تعریف و تشکر کردم درحالیکه سرش توی گوشی بود :| نیازم به فاز عشقولانه برطرف نشد. قراره فردا بمونه خونه. شب هم مهمونی دعوتیم. بهش میگم خب فردا کارت بانکیت رو بده بعد هرچقدر میخوای بخواب :)) باید بشینم برای فردا برنامه بریزم و از فرصت سو استفاده کنم :)) امیدی ندارم که پایه باشه و حرکت رمانتیکی بزنیم لااقل یه تایم تنهایی برای خودم بچینم. 

  • بنتُ الهدی

رفیق

يكشنبه, ۱۸ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۲۹ ق.ظ

امروز با هم قرار گذاشتیم. دخترک رو سپردم به همسر و تقریبا دو ساعت و نیم با رفیقم حرف زدیم.. رفتیم یه جای خیلی قشنگ و با هم غر زدیم، درددل کردیم، ناامید شدیم، خندیدیم، به هم دلداری دادیم و .......

چقدرر خوب بود.. حرفایی که به هیچکس نمیتونستم بگم رو بهش گفتم.. از روزهای سختی که پشت سر گذاشتم.. اونم گفت.. حالش خوب نبود و هردومون نیاز داشتیم به این گفتگوی طولانی دلچسب.. با پسر یک ساله اش اومده بود و کافه هم رفتیم. موکا خوردم و لذت بردم از وقت گذروندن با دوست عزیزم..

هرچند شرایط زندگی مون خیلی شبیه به هم نیست، ولی هربار که باهاش حرف میزنم کلی چراغ برام روشن میشه و ازش یاد میگیرم..

حیف که این همه دوریم از هم و نعمت گفتگوی حضوری رو از دست دادیم.. هربار که از تهران میام، حتما حتما میبینمش و حرف زدن باهاش حالمو خیلی خوب میکنه..

  • بنتُ الهدی

دوتایی

شنبه, ۱۷ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۱۴ ق.ظ

اومدم از یه اتفاق ناراحت کننده بنویسم اما همه شو پاک کردم و میخوام قسمت شیرین ماجرا رو بگم :)

ما اینجا، توی این سفر کوتاه، موفق شدیم چند ساعتی بدون حضور دخترک و دونفره با هم بریم بیرون در حالی که خیال مون راحت بود دخترک در امن ترین جای ممکن یعنیپ خونه پدرومادرم هست..

و این اتفاق خیلی برامون خوشحال کننده بود. و به هردمون حس خوبی داد.. هرچند قبل و بعدش تا دلتون بخواد دلخوری و ناراحتی پیش اومد :)) اما این تایم دونفره حسابی چسبید..

از ته قلبم دعا میکنم هرکس دوست داره تجربش کنه، بزودی قسمتش بشه

  • بنتُ الهدی

یک طرفه

چهارشنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۱، ۰۱:۰۸ ق.ظ

الان جایی وایسادم که حس میکنم رابطه مون یک طرفه ست. این منم که دارم از همه ی وجودم برای بهبود زندگی مایه میذارم و اون؟ حتی یکی از چیزایی که خواسته بودمم انجام نداده. من خیلی تغییر کردم و شدم چیزی که اون دوست داره(با فراموش کردن خودم فرق میکنه) ولی اون حتی یک قدم هم برنداشته و این خیلی دلسردم میکنه. خیلی تغییر کرده. روحیه ش فوق العادس امااا اینها چیزایی بود که از اول باید میبود نه الان بعد هفت سال که تازه داره اتفاق میفته. یعنی من تازه دارم با یک مرد با روحیه سالم و معمولی زندگی میکنم و خب این حق طبیعی منه! هرچند هرروز بابتش شکرگزارم ولی هنوز اون چیزی که من میخواستم نشده‌‌.. من شدم ولی اون فقط وعده شو داده و من ناامیدم از اینکه اتفاقاتی که دوست دارم بیفته.. دوست دارم اینا رو به مشاور بگم و اون یکم حتی بترسونتش از اینکه اگه میخوای زندگیتو نگه داری پس بسم الله شروع به تغییر کن.. خودم بارها بهش گفتم این مسائل برای من خیلی مهمه و من نمیتونم باهاشون کنار بیام و باید تغییر کنه اما هیچ تغییر رفتاری ندیدم..

شاید نفهمیده باشید چی نوشتم اصلا‌.. ولی در همین حد میتونستم و باید اینجا مینوشتم چون هیچکس از جزییات خبر نداره و با نوشتنشون کمی آروم میشم.

  • بنتُ الهدی

شنبه ی استثنایی

يكشنبه, ۲۷ آذر ۱۴۰۱، ۰۱:۰۷ ب.ظ

همسر که تمام روزهای هفته از حدود ۱۰ صبح تا ۱۰ شب سرکاره، جمعه گفت میخوام شنبه رو خونه بمونم و این چنین شد که ما یه روز خوب با هم داشتیم.. خودش که تا ۱۱ خوابید، با دخترک وقت گذروندن و منم اعلام کردم ناهار درست نمیکنم. نزدیکای ۳ راه افتادیم سمت خریدامون. خریدهای روتین هفتگی. قرار بود وسط راه ناهار بخوریم از فست فود کیلویی که تازه باز شده و برامون جذابه. منم که در راستای پست قبل، تازه رژیم رو شروع کردم با دو اسلایس پیتزا و ۳ تا قارچ سوخاری و شش دونه سیب زمینی ناهار خوردم و رفتیم که بریم..یک عالمه پیاده روی کردیم و در راه برگشت امانتی مونو از خونه خاله همسر گرفتیم و کمی هم اونجا توی حیاط خونه قدیمی شون نشستیم و کیف کردیم..

خونه که رسیدیم همسر افتاد به‌ جون گاز و حسابی تمیزش کرد. منم ظرفا رو شستم و و شام درست کردم و بعد از تماس تصویری با مامان، رفتم سراغ خوابوندن دخترک. بعد اومدم ماکارونی پختم برای ناهار فردامون و با همسر در دیدن مستند همراهی کردم تا جایی که دیگه چشمامون بسته شد..

خیلی وقت بود اینقدر با هم وقت نگذرونده بودیم.. هرچند هر شب که میاد خونه فیلم میبینیم و گاهی صحبت میکنیم در حال خوردن شام..

در راستای پست قبل روکش تشک و بالشت هامونو انداختم توی ماشین تا حسابی تمیز بشن. توی پیجی که موضوعش نظم و تمیزی و کارای خونه و ایناست خوندم که میگفت حتما هفته ای یکبار این کار رو انجام بدید. پیشنهاد خودش شنبه بود به دلایلی. دیروز اینقدر شلوغ بودیم که نرسیدم و داشتم مینداختمش برای هفته بعد که مچ خودمو گرفتم و گفتم نع همین الان باید انجامش بدم.

ای کاش میشد هرروز برم پیاده روی. هرچند توی این هوا معمولا با سردرد برمیگردم اما حس سبکی و خستگی بعدش برام خیلی شیرینه.

  • بنتُ الهدی