روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

جان جانان

يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۲:۴۳ ق.ظ

برای من

همین که یک سالِ دیگه کنارت نفس کشیدم

همین که اندازه ی یک سال نگاهت کردم

یک سال کنارت خندیدم

یک سال عاشقت بودم.. با تمام وجود..

همین کافیه..

اصلا از زندگی چی میخوام جز عشق تو؟

مگه میشه96 کنار تو باشم و بد بگذره؟

به قول یکی:خاک بر سر کسی که عاشق نشود..

قشنگ ترین دعام براتون اینه الهی که97 رو با عشق تون بگذرونید..

اونوقت میفهمین زندگی یعنی چی..

خوشبختی یعنی چی.. :)

حیف عمری که بی عشق بگذره..

  • بنتُ الهدی

ناتمام

يكشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۳۷ ق.ظ

همه چی تموم شده..خیلی سال پیش..ولی هنوزم فکر میکنم اگه اونجور میشد چی میشد..هنوزم از دیدن بعضی آدما اکراه دارم..هنوزم نمیخوام بعضی حرفا رو بشنوم..هنوزم بعضی وقتا میرم به اون روزا.. چه خوب که گذشت..و چه خوب که اینطور گذشت.

بعضی اتفاقا هیچ وقت تموم نمیشن..

بعضی خاطره ها فراموش نمیشن..

بعضی فکرها دیوانه ات میکنن..

  • بنتُ الهدی

چجوری شنیدی آخه!!

پنجشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۶، ۰۶:۳۳ ب.ظ

مامان رو به من توی آشپزخونه: میای بامون براش کفش بگیریم؟

من: نههه..صبح آخرین بازارمو رفتم که عصرم خالی باشه..نمیتونم دیگه.

مامان باصدای فوق یواش: بیای بامون راحت تر انتخاب میکنه..به سلیقه خودمون میگیره.خودش که تنها باشه خیلی طولش میده.

داداش از توی هال با صدای فوق بلند: فرقی نمیکنه کی باشه باهام. گوشامم خیلی تیزه.

ما دوتا :))))))

اینم بگم که دوشب پیش پیراهن و شلوار گرفتیم براش با حضور بنده. تو مرحله ی تغییر سلیقه اجباریه :)) باید یکی باهاش باشه که زیاد به حرفش اهمیت نده و از چارچوب خودش خارجش کنه که گویا اون یک نفر منم :)) عمرا اگه پیراهن زرشکی با شلوار کرم میپوشید.

منتها امروز دیگه نرفتم باهاشون. از همینجا برای مامان و بابا آرزو میکنم دست پر برگردن :| 

  • بنتُ الهدی

کمک!

دوشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۱۷ ب.ظ

دلم میخواد عید "دوتایی" بریم مسافرت..

همونجایی که خودمون میخوایم..

ولی..

میدونم اگر مامان اینا بفهمن دوست دارن همراهی مون کنن..

واقعا نمیدونم چطور بهشون بگم که ناراحت نشن..

دلشون نشکنه..

نه این که با اونا خوش نمیگذره..

ابدا..

زیاد باهم رفتیم مسافرت و به شدت خوش سفرن..

ولی..

نیاز دارم به یه تفریح دونفره..

به ثبت یه خاطره ی زن و شوهری..

به محک زدن خودمون دوتا..

این که مامان و بابا و داداش فقط ما رو دارن و اگر ما نباشیم عیدشون تنهایی میگذره اذیتم میکنه. میدونم که فامیل جای ما رو براشون پر نمیکنن. ولی خب ماهم فقط همین فرصت تعطیلات عید رو داریم برای سفر. راستشو بخواید تاحالا سفر دونفره نرفتیم با ماشین مون و به شدت دوست داریم تجربش کنیم. هرچند همسر با سفر دسته جمعی مشکلی نداره و براش فرقی نمیکنه اما من دونفرشو میخوام :(

آیا کسی راه حلی داره؟

  • بنتُ الهدی

میلاد مادر

پنجشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۵۲ ب.ظ

روز مادر..

قدرشونو بدونیم..

فرشته های زندگی مونن..

هرکاری براشون کنیم کمه به خدا..

خوشحالم که امسال میتونم روز مادر کنارش باشم:) داداشم اونقدر بزرگ شده خودش رفته کادو رو گرفته. منتظره همسر از سرکار بره دنبالش.شامو بگیرن. بیان دنبال من. بریم اونجا شام و هدیه و این صوبتا. خداروشکر..همین..

زندایی دوماد کی بودم من؟ :)) یکی یکی آخه مهلت بدین به آدم!

  • بنتُ الهدی

اهم اهم

سه شنبه, ۸ اسفند ۱۳۹۶، ۰۶:۳۸ ب.ظ

زندایی عروس شدم رفت..

دعوت شدیم مراسم بله برون

عروس مون دهه هشتادیه.

دومادمون همسن آقای همسر :|

انصافه آخه؟ :))

زودتر از من مامان نشه صلوات :))

یعنی چی ساعت شش و نیم همسر زنگ میزنه یهو خبر میده ساعت9مراسمه؟

یعنی چی زندایی عروس الان باید خبردار بشه؟؟؟

بهم برخورد اصن

:))

چندروز دیگه عقدشونه :|

برم آماده بشم به هرحال عروس همین یه زندایی بیشتر نداره که!

  • بنتُ الهدی

پول، آری یا نه؟

يكشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۶، ۰۹:۲۴ ب.ظ

کی گفته پول خوشبختی نمیاره؟؟ 

:))

الان من دلم میخواد زنگ بزنم برامون پیتزا بیارن!

ولی هرجور حساب میکنم هیچ جایی تو مخارج مون نداره

و اضافه ست.

جا داره از خدا هم تشکر کنم که دو،سه باره یه پول خوبی از جایی که فکرشو نمیکنیم میرسونه دست مون و تا میایم براش برنامه ریزی کنیم یه خرج واجب پیش میاد :|

چند روز پیش یه ضدحال اسااسی خوردم.

بعد به ضعیف بودن خودم پی بردم!

و خیلی زود در چندساعت خودمو جمع و جور کردم.

خیلی سخت بود کاملا آماده کرده بودم خودمو اما نرسیدم بهش.

اشکم دراومد.

بعد گفتم اشکال نداره..

فعلا خودمو به چند پله پایین تر قانع میکنم.

ایشالا بعدا میرسم بهش.

همسر هم تعجب کرده بود از این که عزا نگرفتم :))

بعدم یه لیوان ذرت مکزیکی مهمونم کرد.

و تشکر کرد که اینقدر زن خوبی هستم.

بله پس چی :))

ایشالا جبران میکنه برام :))

+کاش شب های شهر اونقدر امن بود که نمیترسیدم تنهایی برم بیرون. 

+ولی قبول کنید که آدم وقتی از نظر مادی دغدغه نداشته باشه، میتونه بیشتر شاد باشه

  • بنتُ الهدی

خیال شیرین

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۱۰:۴۴ ب.ظ

تلویزیون داره نشون میده پدره و دخترش توی ماشین حرف میزنن

همسر میگه من و دخترم باهم میریم بیرون دوتایی. تو رو نمی بریم!

منم میگم فکر کردی! من و پسرمم باهم دیگه میریم.

+چندسال پیش که مامان سفر بود، با بابا یه شب رفتیم پیتزا خوردیم. اینقدر این خلوت پدر-دختری بهم چسبید که خدا میدونه.. هنوزم یادآوریش ذوق زده م میکنه!

  • بنتُ الهدی

به آخرهفته نزدیک میشویم

چهارشنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۶، ۰۸:۲۴ ب.ظ

امان از زبان تیز و بُرنده.

امان از کسایی که با خنده و شوخی تیکه شونو میندازن!

و دل میشکونن.

هرچقدر من محترمانه برخورد میکنم، انگار نه انگار !!

انگار برای احترام به خودم و همسرمم که شده باید یه تصمیمات دیگه ای بگیرم !

+خواهرشوهر شماره یک یه گلدون برامون آورده سبززز :) ده روزی هست اومده خونه مون امیدوارم بتونم مراقبش باشم و حالش خوب بمونه :)

+همسر عزیزم امیدوارم سر حرفت بمونی و جمعه وقت بذاری باهم حرف بزنیم :)) واقعا نیاز دارم به گفتن بعضی حرف ها و تصمیم گیری ها و تجدیدنظرهایی توی زندگی مون. اصلا واجبه هفته ای یکبار این مدل حرف زدن ها. احساس میکنم این زودرنج بودن های اخیرم بخاطر حرف هایی که توی دلم مونده و وقت نگذاشتیم برای مطرح کردن شون. ممنونم که شنونده خوبی هستی :)

  • بنتُ الهدی

جایگزین

سه شنبه, ۱ اسفند ۱۳۹۶، ۰۱:۱۹ ب.ظ

با تشکر از خواهرشوهر که در نبود مادرشوهر جاشو کاملا پر کرده :|

آخه انصافه روز تعطیلی من از صبح تک و تنها تو خونه م ؟ باید زنگ بزنم التماس کنم همسرو بیاد ناهار بخوره؟ تازه به من میگه میخوام تا آخر هفته برم تهران -_-

چقدر دلخورم این مدت :(

چقدر فاصله افتاده بین مون..

+خودشون مسافرتن.

+کاش میتونستم ارتباط همسر رو با چندنفر کاملا قطع کنم :|


  • بنتُ الهدی