روایت های یک زندگی

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین مطالب

خوشا به من ..

شنبه, ۱۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۱۱ ق.ظ
با بی حوصلگی و بی رقبتی نشستیم توی ماشین. به امید این که بیرون رفتن کمی حالمان را بهتر کند. موزیک هایی با ریتم یواش.و عموما غمگین. یک جمعه ی تاریک ابری جز این طلب نمیکرد. مسیر همیشگی ماشین گردی هایمان را طی میکردیم که ناگهان ترمز کرد. کجا؟ کنار گل فروشی. بی هیچ حرفی پیاده شد و پنج دقیقه ی بعد یک رز قرمز توی دست هایم بود. ماشین را که روشن کرد،‌ شیشه ی جلو خیسِ خیس بود. چشم های من هم. منتها لای گلبرگ های سرخ پنهان شان کرده بودم. کمی بعد، پیاده شدیم و قدری قدم زدیم توی پارک. تاب سواری کردیم.هرچند چادر من و شلوار او خیس شد. وقتی راه افتادیم، همه چیز عوض شده بود. آن جمعه ی تاریک ابری، یک شب اردی بهشتی به یاد ماندنی شد. با عطر رز قرمز:)‌ :) :)

  • بنتُ الهدی

بیست و یک

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۸:۱۰ ب.ظ
سه شب پیش بود که موبایلم زنگ خورد. سرم را برگرداندم و دیدم نوشته بی بی. گفتم لابد دخترعمه ست که تلفن شان اشغال بوده یا شارژ نداشته که با موبایل بی بی زنگ رده. سلام کردم و صدای بی بی بود. حالم را پرسید. از امتحان هایم سوال کرد که کی تمام میشوند. گفت دلمان برایت تنگ شده بیا ببینیمت. بابت سوغاتی های کربلایش که با مامان فرستاده بود تشکر کردم. آخر سر که خواست خداحافظی کند گفت میخواستم زنگ بزنم، توی موبایلم گشتم اسمت را پیدا کردم. دیدم الحمدلله شماره ات را دارم. با همین موبایلم زنگ زدم.
چقدر دلم برای بی بی تنگ شده. همانی که همه هنوز هم میگویند من و داداش را بیشتر از همه ی نوه هایش دوست دارد .
  • بنتُ الهدی

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

جمعه, ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۵ ب.ظ

قبل از ازدواج خودم رو برای زندگی با موجودی آماده کرده بودم که مثل من احساساتی نیست. نباید انتظار داشته باشم واکنش های احساسی از خودش نشون بده. خودم باید ابراز محبت کردن رو یادش بدم. وقتی در ظاهرم تغییری ایجاد میکنم توقع نداشته باشم بلافاصله متوجه بشه. شاید حتی یجورایی غیرمستقیم اشاره کنم تا بفهمه. و این که خیلی اهل شنیدن وقایعی که در طول روز برای من افتاده نیست. بله! با یک همچین دیدی وارد زندگی شدم. خوب یا بد پذیرفته بودمش و این ها چیزهایی بود که توی کتاب ها خونده بودم و از روان شناس ها شنیده بودم. هرچند توی جمع های زنونه گاهی خانوم ها همچین گله هایی از شوهرشون داشتن. بعد از عقدمون، با مردی مواجه شدم که پر از احساس بود. وقتی میومد اهواز، سر تا پام رو نگاه میکرد و دونه به دونه تغییراتم رو نسبت به دفعه قبل میگفت ! وقتی دور بودیم صبح تا شب تلفنی حرف میزدیم، شب تا صبح چت میکردیم . و من با خودم میگفتم اینا همش مال دوران عقده ! بعد عروسی دیگه خبری ازین چیزا نیست. طبیعتا بعد عروسی اینقدر مکالمه نداشتیم اما هنوز هم حواسش هست از دانشگاه که میام بپرسه چه خبر؟ و من همه رو براش تعریف کنم. گاهی وقت ها احساس میکنم توی ابراز احساسات از من خیلی قوی تر و جلوتره. گفتن دوستت دارم اصلا براش سخت نیست. در حالی که من بارها و بارها شنیده بودم آقایون این جمله رو بیان نمیکنن. کافیه یه ذره ای ناراحت باشم. هرچقدر هم پنهون کنم سریع میفهمه و تا نگم چی شده ول نمیکنه. حتی شده سر این موضوع دعوامون هم شده:)) این تبلیغات تلویزیون رو دیدید که درباره ی خانه ی سالمندان یا بچه های بی سرپرست و ایناست؟‌ توی خونه ی ما فقط یک بار دیده شده! چون دوتامون به محض دیدنش اشک مون درمیاد :/ گاها دیده شده که آقای همسر با بعضی سریال ها هم اشک ریخته. درین حد ! من که به عمرم همچین مردی ندیده بودم:)) و این یکی از خصوصیات خانواده ی پدری همسرمه. پدرشوهرم هم شدیدا آدم بامحبت و احساسی هستن. اینا رو نگفتم که بخوام از همسرم نعریف کنم. با ابن که من اصلا نگذاشتم کسی بخواد به انتخابم ایرادی بگیره اما بودن کسایی که گفتن وای چقدر شوهرت بچه ست! یا چقدر اختلاف سنی تون کمه. هرچند تعدادشون بسیار کم بود. موقع تحقیق، یکی به مامان گفته بود حسن ازدواج توی سن پایین اینه که دوطرف میتونن تغییر کنن. منعطف ترن. هنوز برای سازگاری جای بیشتری دارن. مطمئنا یک مرد سی ساله شخصیت خیلی جاافتاده تری داره نسبت به یک بیست ساله. و این که من از اختلاف سنی مون خیلی هم راضیم! همین باعث شده خیلی جاها یک جور تصمیم بگیریم، علایق مون شبیه به هم باشه و خیلی خیلی بیشتر همدیگر رو درک کنیم. البته این رو بگم که همسرم در عین احساساتی بودنش کاملا منطقی عمل میکنه. یک سری ویژگی ها هست که بنظرم مختص به همین سن ه. و اگر توی همین سن جزو شخصیت آدم بشه، تا ابد براش می مونه. مثل اینکه من و همسرم هردو تلاش میکنیم شناخت مون رو نسبت به هم بیشتر کنیم تا زندگی بهتری داشته باشیم. ولی این کار برای مردی با سن بالاتر سخت تره. همین شده که من خیلی از مشکلاتی که اکثر خانم ها با همسرشون دارن رو ندارم. توی جمع های زنونه به اندازه ی بقیه ی خانوم ها از شوهرم گله مند نیستم و همه ی اینا رو مدیون خدایی هستم که اون بالاست :)

+با این که قبل از ازدواج ، اصلا به ازدواج فکر هم نمیکردم، ولی همیشه ویژگی های همسر آیندم رو با ذکر جزییات(!)‌برای خدا توضیح میدادم. و ازش میخواستم که همچین همسری رو نصیبم کنه. حالا که دعام مستجاب شده، به شما هم توصیه میکنم دعاتون رو، هرچی که باشه، برای خدا توضیح بدید و ببنید که چطور همونی میشه که خواسته بودید :) اگر خودش بخواد. 

+ابدا منکر تفاوت های ذاتی زن و مرد نیستم. اما میشه با شناخت این تفاوت ها، اتفاقات رو جور دیگه ای رقم زد:)

  • بنتُ الهدی

تا خدا چی بخواد :)

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۹:۱۸ ب.ظ
همیشه عادت داشتم برای تابستون برنامه ریزی کنم. از بیکاری متنفرم. حس بیهودگی بهم میده! و خب دلیل برنامه ریزی م هم این بوده که تابستون از درس خبری نیست و وقت بیشتری دارم. گاهی به برنامم رسیدم و گاهی هم نه. مثلا همین تابستون قبل، بعد از کنکور، تصمیم داشتم برم عکاسی. و پیگیر هم بودم ولی آقای همسر که اون موقعا خواستگاری بیش نبود دقیقا فردای کنکور تشریف آوردن و اینجاست که شاعر می فرماید : آمدی و همه ی فرضیه ها ریخت به هم :)) با این حال اولین تصمیم ام برای بعد از امتحانات سفر به اهوازه. دست خودم باشه فردای آخرین امتحانم یا اصلا همون روز میرم. تنهایی یا دونفره ش رو نمیدونم. فکر نمیکنم شرایط همسر اجازه بده همراهم بیاد هرچند دلش میخواد باشه. ولی اینو میدونم که بدون اون بیشتر از دو-سه روز دوام نمیارم. مثل دوران عقدمون. دو-سه روز اولی که از برگشتن اش میگذشت همه چیز خوب بود. اما روز چهارم به بعد این دلتنگی لعنتی شروع میشد و تا روزی که همو ببینیم تبدیل میشدیم به برج زهرمار :)) با این حال کمتر از یک هفته راه نداره برگردم ! شدیدا دلتنگ بابا و داداشم که این سفر همراه مامان نبودن. و البته فامیل جان ها. میدونم با انرژی برمیگردم و این خیلی خوبه. انشاالله برگشتم تهران قصد دارم زبان انگلیسیم رو تقویت کنم. برای ارشد خیلی لازمه. و خب جدیدا به ترجمه علاقه مند شدم. حتی اگر هیچوقت کنکور ارشد هم ندادم ولی نمیشه منکر این شد که الان زبان دونستن لازمه. چیجوریش رو نمیدونم اما حال کلاس رفتن ندارم:)) دوستان اگر راهکاری برای تقویت زبان در منزل میدونید پیشنهادبدید :)) دخترخاله میگفت کتاب 504 لغت رو شروع کن به خوندن. راستش آدم سی دی گوش دادن هم نیستم. با کتاب ارتباط بیشتری برقرار میکنم. و اما ورزش! کافیه پله برقی های مترو خراب باشه. اونوقت بالا/پایین رفتن سخت ترین کار دنیاست ! نصفش رو که رفتم نفس نفس میزنم :)) و این افتضاحه! باید بگردم دنبال باشگاه نزدیک مون. وگرنه نهایت تا سی عمر کنم. وضع تغذیه ی غلط مون هم که اصلا گفتن نداره. دیگه این که دوست دارم سقف اتاق مون رو پر از یه چیزی بکنم که اون یه چیزیه دقیقا مشخص نیست چیه:)) ولی بنظرم خیلی خوب میشه. آویز ستاره، قلب یا نمیدونم چی. درنا هم خوبه ولی خیلی وقت میبره :/ پیشنهاد بدید :)) آها ! اگر دانشگاه واحد خوب بده میخوام ترم تابستونه بردارم. کلا هشت واحد خودخوان اونم درسای عمومی و اختیاری. شاید شیش تا رو برداشتم. اینجور هم ترمی که مرخصی گرفتم جبران میشه هم تا قبل نی نی دار شدنمون درسمو تموم کردم یا لااقل آخراشم. بچه رو چیکار کنم میرم دانشگاه آخه؟ خانواده شوهرم اسما طبقه پایین مان ولی واقعیت اینه که اکثر سال تهران نیستن :)) میدونید.. دوست دارم برم خیاطی. راستش یه مادری که بلد نباشه برای دخترش پیرهن گل دار چین چینی ^_^ بدوزه بدرد نمیخوره که! ولی میدونم حوصله شو ندارم. مگر این که یه همراه داشته باشم. کسی نمیاد؟ :)) و اما کتاب ! دوستان لطفا یه لیست کتاب بدید نمایشگاه شروع شده ها ! بودجه نداریم اما لااقل یکی شو میتونم بخرم که :)) یکی دیگه از تصمیماتم کاشتن سبزی ^_^ توی گلدون ! نمایشگاه گل و گیاه هم که در راهه. همسری موافقه خداروشکر و علاقه مند. اگر بتونیم گل هم بگیریم بذاریم پشت پنجره ی آشپزخونه که دیگه محشره ! اونوقت از توی کوچه که نگاه میکنید کلی گلدون رنگی رنگی می بینید ^_^ در مورد مسافرت خیلی نمیتونم چیزی بگم. فکر نکنم وقت زیادی براش داشته باشیم. با این حال دوست دارم مشهد رو بریم :( یا لااقل دو-سه روزی قم باشیم. تعریف نطنز رو زیاد شنیدم. یا کاشان حتی. خدا کنه بشه. مسافرت هم خودش آدم رو سرحال میاره. قرار شد یه عروسی داشته باشیم تابستون که افتاد برای آذرماه :/ شادی خون م کم شده. یه جشنی چیزی دلم میخواد. و یه اکیپ دوستانه. میدونید من خیلی ناراحتم که خیلی وقته دوستامو ندیدم. اما اینقدر برنامم لحظه آخریه که عملا نمیتونم به کسی قولی بدم. مثلا میتونم بگم همین الان پاشیم بریم بیرون :/ دلم برای همه تون خیلی تنگ شده. نمیدونم چه کنم :( هوف چقدر حرف زدم! دلم میخواست به یکی بگم اینا رو :))
  • بنتُ الهدی

اونقدر زرنگ شده بودیم که روزی دو تا جا میرفتیم !

چهارشنبه, ۱۵ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۵:۲۵ ب.ظ
مامان که اینجا بود اتفاقات خوبی افتاد :) برای راهرو یه ریسه ی منگوله ای درست کردیم با کامواهای رنگی رنگی که کلی فضای خونه رو عوض کرد. چند بسته پیاز سرخ شده فریز کردیم. باهام اومد دانشگاه و بعد امتحانم رفتیم کلیسایی که سرراه بود رو دیدیم. کلی توی مغازه های صنایع دستی گشتیم. بعد از مدت ها رفتیم پل طبیعت. امام زاده صالح رو زیارت کردیم. غذاهای جدید رو باهم کشف کردیم. و من اونقدر پرانرژی بودم و به همه ی کارام می رسیدم که حتی تونستم کیک شکلاتی هم بپزم! چقدر خوبه یکی کمک آدم باشه. بنده خدا مامان همش توی آشپزخونه بود. هرچی هم میگفتم بیاد بشینه قبول نمیکرد. اصولا مامانا خونه ی دختراشون که میان خونه تکونی میکنن :)) دستشون هم درد نکنه. خودم بودم حالا حالاها دست به همچین کارایی نمیزدم ! و خب از وقتی که رفته خونه ساکت شده و دلگیر. منتها من سعی کردم به قسمت خوب ماجرا فکر کنم بیشتر. هرچند تا دو روز بعدش دچار افسردگی بودم اما امروز هرطور بود پاشدم از نو شروع کردم و الان حالم خوبه:) خداروشکر که داریم شون. ایشالا سایه شون تا ابد بالا سرمون باشه.
  • بنتُ الهدی

جمعه

جمعه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۵۳ ب.ظ
مامان تهران است. با خواهرهایش رفته شاه عبدالعظیم و در این روزها که هوا شدیدا گرم است، من و همسر ناهار نخورده نشسته  ایم توی هال و کولر روشن است. بوی پلو مرغ با باقلای تازه توی خانه پیچیده و چاوشی میخواند " هیچ کس، هیچکس اینجا به تو مانند نشد " یک عدد جعبه ی کاغذی -از همین فلزی های گلدار- صورتی روی رومیزی طرح ترمه ی فیروزه ای چشمک میزند و من تکیه داده ام به مبل و با لب تاب برای شما مینویسم. و برای خودم شاید. به فکر تغییر دک.راسیون ایم هردو. تلویزیون را بیاوریم روی دیوار روبرو و مبل ها را ببریم آن طرف. از انجایی که عمده ی اوقات زن ها در آشپزخانه میگذرد، به فکر طح شاد سازی آشپزخانه هستم. اینطور آشپزی جذاب تر میشود نه؟ و دوست داشتنی تر. کابینت ساز باید بیاید یک تغییراتی بدهد برای نصب ماشین ظرفشویی. که بنظرم کمک عمده ای ست در طول دوران تحصیل. دیشب کیک خیس شکلاتی پختم. در قالب حدید قلبی مان. خب راستش محشر شد. با‌ آن مایع شکلاتی رویش. ذره ذره میخوریم که مبادا تمام شود !
وخب زندگی خوب است دیگر. بخصوص الان که مامان هست. 
  • بنتُ الهدی

کلا مردم میخوان نظر بدن!

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۰۶ ب.ظ
اصولا افراد نظریات متفاوتی رو نسبت به وجود فرزند ما ارائه دادند. مثلا یه دوستی میگه اگه بچه بیاری بلاکت میکنم !  یا اون یکی تا مینویسی سلام فکر میکنه میخوای خبر خاله شدنش رو بهش بدی ! واضحه که پدر و مادر همسر ذوق نوه شونو میزنن و پیشنهاد مادرشوهر اینه که شما بچه بیارید ما بزرگ میکنیم. بچه ی تنها پسرشونم که باشه دیگه بدتر. اون وقت یه عده هم شایعه ساز هستن که این وسط بارداری منو به خواهرشوهر تبریک گفتن ! مامان و بابا هم مشتاق دیدن اولین نوه شون هستن. و جناب برادر یه ذوقی میزنه واسه دایی شدنش که تعجب آوره ! توی گروه فامیلی مون که تا چند روز فعالیتت کم بشه میگن آها. حتما یه خبریه ! و خب اینچنین است دیگر. من و همسر هم برنامه خودمون رو داریم خب. فقط خداروشکر نظرات مون یکیه در این زمینه. دوستان پیشنهاد شما چیه؟ :/
  • بنتُ الهدی

دیداری لازم است ..

جمعه, ۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۳۲ ق.ظ
پیام داده که سلام؟خوبی؟ من میم ام. پرسیدم کدام میم ؟ خودش را معرفی میکند. بعد یک سوالاتی میپرسد راجع به دلتنگی ناشی از دوری و تهران و خصوصیات مردمانش. آخر سر میگوید یک خواستگار تهرانی دارد و در به در دنبال شماره ی من میگشته تا از تجربیاتم(!) استفاده کند. میگویم واقعا سخته. یه وقتایی فقط و فقط به خانوادت احتیاج داری و هیچکس نمیتونه کاری برات بکنه. یه جاهایی ممکنه ببری. ولی خیلی بستگی به همسرت داره. بعضی مردا باعث میشن کمتر سختت بشه. ورود خواستگار را اعلام میکند. میگویم قرآن بخوان آرام میشوی. ساعت یازده است که مکالمه مان تمام میشود. 
دلم میخواهد همین الان به میم پیام بدهم که جواب منفی بده.یا چمیدانم شرط کن همینجا بمانی. هرطور است کنار خانواده ات باش.
مامان از دو روز پیش مدام تکرار میکند که زنگ بزن به بابا روزشون رو تبریک بگو. دیشب نوشت زنگ نزدی؟ یعنیا.. واقعا که! مامان نمیداند من روزی چند بار تلفن را برداشته بودم و هربار قبل از این که شماره را بگیرم زار زده بودم. این دلتنگی لعنتی تا جایی پیش رفته که حتی اجازه نمی دهد صدای قهرمان ترین مرد زندگی را بشنوم. من که میدانستم هنوز سلام نکرده، اشک هایم می ریزد ترجیح دادم با یک پیام بابا را خوشحال کنم.
آهای کسانی که ذر کنار خانواده روزگار می گذرانید،‌ خوشا به حالتان. همین..
  • بنتُ الهدی

حسرت

سه شنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۳۱ ب.ظ
تا به حال حسرت چیزی را نخورده بودم. این روزها اما،با خودم میگویم اگر در گذشته، قدری عاقلانه تر عمل میکردم الان جایگاه بهتری داشتم. هرچند اوضاع را اینطور توجیه میکنم که با توجه به شرایط الانم، بهترین موقعیت را دارم. اما اگر جای دیگری بودم، شاید اتفاقات طور دیگری رقم میخورد. باید اعتراف کنم که من سال کنکور خودم را نکشتم. و اگر میخواستم دانشگاه دولتی قبول شوم باید دقیقا خودم را میکشتم. راستش آن سال آنقدر کله خر(!) بودم که گاهی خودم را نمی شناسم. پدر آقای همسر میگوید قرار نیست آنچه من بعد از سال ها به آن رسیدم، یک جوان بیست ساله حالی اش شود. هر سنی،‌ مقتضیات خاص خودش را دارد. اما پس همسن و سال های خودم چه؟ آن ها آنقدر عقل شان می رسیده که اینطور درس خوانند و نتیجه گرفتند؟ من عاشق رشته ام هستم. یعنی روانشناسی پیام نور را به تاریخ دانشگاه تهران ترجیح میدهم. اما قطعا روانشناسی دانشگاه تهران یا علامه یا بهشتی یا .. بهترین است. هر چند میدانم پنج روز در هفته از صبح تا عصر کلاس داشتن آنقدرها با شرایط یک متاهل سازگار نیست. و از این لحاظ پیام نور فوق العاده است. اما وقتی استاد ر میگفت منابع ارشد را در دیگر دانشگاه ها تدریس میکند یا دانشجوهایش را برای کارآموزی بیمارستان میبرد و برای هر درس 13 جلسه کلاس دارند و ما نهایتا 6 تا، قدری افسوس خوردم. همسر میگوید دوباره کنکور بده. راستش خودم هم بدم نمی آید. حالا که عقلم آمده سر جایش، قطعا موفق تر عمل خواهم کرد. اما همان طور که گفتم، خانه داری و درس خواندن در یک دانشگاه دولتی توانی چند برابر میخواهد. شاید اگر مامان کنارم بود، قدری در کارها کمک میکرد. بعضی روزها شام و ناهاری آنجا بودیم و زحمتش از دوش من برداشته میشد. یا میتوانست در خرید ها و دکتر رفتن ها همراهم باشد تا وقت بیشتری برای درس خواندن داشته باشم. نمیدانم.. همان استاد ر، میگفت من پنج تا دانشجوی ارشد داشتم که دوتایشان از دانشگاه شما بود. و این خیلی عالی ست! میگفت دانشگاهتان بیشترین آمار را در بین قبولی های ارشد دارد. چون ما بیچاره ها، همان درسی که بقیه در 13 جلسه می خوانند را در چهار جلسه باید تمام کنیم. و استاد گاها سه فصل با هم درس میدهد و باقی اش با توست. که بخوانی یا نه. اسم دانشگاه شاید مهم نباشد آنقدرها. مهم این است در جایی ک هستی،‌بهترین باشی. همه ی این ها درست. میدانم با توجه به شرایط الانم،‌ وضعیت موجود برای من بهترین است. اما خب.. آدم گاهی افسوس گذشته اش را میخورد. عمر، چیزی ست که اگر در همان لحظه، درست صرفش نکردی دیگر برنمی گردد. با این حال، به ارشد فکر میکنم. در یک دانشگاه دولتی خوب:)
+ نوشتن این پست برایم سخت بود. خیلی. سخت است آدم به یک چیزهایی اعتراف کند. آن هم برای کسانی که گاها حسرت موقعیت شان را میخورد. شاید این پست بعدا حذف شد .
+ لطفا برایم بنویسید. از موقعیت حودتان. از درس و دانشگاه و میزان رضایت تان. نظرتان را بگویید در مورد این پست.
  • بنتُ الهدی

با صدای علی عظیمی

دوشنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۵، ۰۴:۱۰ ب.ظ
من برق میشم میرم تو چشمات :)
  • بنتُ الهدی